با اعصاب درهم و متشنجی روی تختش نشسته بود و مدام پاش رو تکون میداد...
با عشق یه طرفه ی لوهان می تونست کنار بیاد ولی با نامزدی غیر منتطره ی سهون نه...هرمس مطمئن بود سهون از این نامزدی خبری نداشت!
حتی از چهره ی خنثئش هم می تونست بخونه پوزئیدون چه قدر غافلگیر شده!
لوهان مغمومی که کنارش رو تختش نشسته بود ، عصبیش می کرد..
برادر بزرگش بر خلاف قدرت زیادی که داشت ، زیادی در برابر احساسات عاشقانه اش ضعیف بود!بیشتر از همه خنده های چِندِش زئوس رو مخش بود!
به هر حال اون کسی نبود که قدرت هاش رو ازش گرفته باشن!
فقط زورش به کای رسیده بود و حالا با خیال راحت از نوشیدنی ای که خدمه براش می ریختن می نوشید و در حال لهو و لعب بود...
تا کی قرار بود کای رو نادیده بگیره؟
وقتش بود یکم کرم بریزه...نیشخندی مرموز رو لب هاش نقش بست و در حالی که همه به دختران رقاص وسط سالن خیره بودن ، از جاش بلند شد...
با صدای بلندی که همه رو می ترسوند فریاد زد:-خیلی کسل کننده استتتتتت!!
صدای موسیقی قطع شد و حالا همه سر جاشون سکوت کرده بودن...
کریس کلافه از شیطنت های هرمس دستی به صورتش کشید و بهش خیره شد...
باز می خواست چه آتیشی بسوزونه؟
صدای خندون کای تو سالن اکو شد:-واقعا انقدر خوشحالین؟
کلافه موهای خوش حالتش رو به هم ریخت و شروع کرد غر زدن:
-عموی عزیزم وقتی رفت من هم قدرت ها گرفته شد... حالا بعد از 22 سال برگشته ولی من هنوز هم تو این قصر کوفتی حبسم و نمی تونم از قدرت هام استفاده کنم...چه خبرته واقعا کریس؟
با خطاب شدن بی ادبانه ی کریس توسط کای صدای هی کشیدن ایزد بانو ها به گوش رسید...
هیچ کس هق نداشت زئوس رو انقد بی ادبانه خطاب کنه به جز هرا که اون هم همسرش بود!
حتی برادرانش هم در مکان هایی که بقیه ی خدایان حضور داشتن کریس رو انقدر صمیمانه صدا نمی کردن...از شدت تعجب و حیرت شرابی که نوشیده بود تو حلقش پریده و چشم های کریس کم مونده بود از تو کاسه بیرون بی افته...
شروع کرد آروم سرفه کردن تا بتونه نفس بکشه...
تو دلش به پسر بی اربش فحش میداد ...
کای چینی به بینیش داد و اخم کرد ادامه داد:-دلت یکم به حال تاناتوش بدبخت بسوزه...میدونی انجام دادن مسئولیت من علاوه بر کار خودش چه قدر سخته؟
بکهیون شرمسار دستی به صورتش کشید...
دیگه مطمئن بود کای هیچ وقت آدم نمیشه...
رسما زئوس در مقابلش کم آورده بود!
همونطور که نگاه بی حوصله اش به هرمس و زئوس بود ، متوجه آتنا شد که با اخم عجیبی به مقابلش خیره بود...
کنجکاو رد نگاه دخترک رو گرفت و رو لوهان متوقف شد...
حس عجیب نگاه آتنا متفاوت بود...
![](https://img.wattpad.com/cover/295049974-288-k732772.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Driven From Heaven
Fiksi Penggemar⚜️Driven From Heaven ⚜️ɴᴀᴍᴇ: رانده شده از بهشت ⚜️ɢᴇɴʀᴇ:اساطيري ، عاشقانه ، اسمات ، كمدي ، ماجراجويي ، غمگين ⚜️ᴄᴏᴜᴘᴇʟs: كايسو،چانبك،هونهان،چانليكس،كريسهو 🕊sᴜᴍᴍᴀʀʏ: به افسانه ها اعتقاد داری؟ پری دریایی ، اژدهای هفت سر ، اسب های تک شاخ واقعیت دارن؟! خ...