⚜️ پارت دوم : غير ممكن هاي ممكن ⚜️

34 15 2
                                    

در هر گوشه از آسمان صدای ساز و آواز شنیده میشد...
پوزئيدون بالاخره در مقابل اصرار هاي زئوس كوتاه اومده و به آسمان برگشته بود...
به مناسبت برگشتش ، تمام اهالی آسمان جشن بزرگی برگزار کرده بودن...

بیرون از قصر مردم عادی که وظیفشون خدمت به خدایان بود ، گروه گروه در حال رقصیدن و پای کوبی بودن...
تو اون موقعیت هیچ چیز نمی تونست حس خوشحالی اونها رو از بین ببره...
مگر اینکه باز اتفاق بزرگی بیوفته و اوقات خدایان رو تلخ کنه!

درحالی که همراه با آرس و آپولو به سمت سالن اصلی قصر می رفتن ، از پنجره های سراسری قصر بیرون رو نگاه می کرد...
مثل همیشه نیشخند مخصوص به خودش رو لب های قلوه ایش نقش بسته بود و این بار برخلاف همیشه لباسی به رنگ آبی آسمانی که همرنگ قسمت هایی از موهاش بود در تن داشت...

همونطور که بین خدایان رسم بود در مواقعی که در کنار هم دیگه بودن باید تاج مخصوصشون رو روی سر میگذاشتن...
بعد از اینکه به در بزرگ و سفید طلایی رنگ رسیدن ، در با صدای کمی باز شد و هر سه به ترتیب سن وارد شدن...
اول لوهان ، بعد بکهیون و کای...

سالن اصلی بر خلاف بیرون قصر جو آروم و مجلسی ای داشت...
تمام خدایان بر روی تخت های مخصوص خودشون نشسته ، که راس اونها سه برادر به ترتیب مقام هاشون قرار داشتن...
نگاه لوهان بعد از ورود رو سهون دوخته شده بود...

بعد از 22 سال باز میدیدش و صدای کوبش های محکم قلب بی قرارش نشان از دلتنگی بیش از حدی بود که نسبت به پوزئیدون داشت...
همونطور که انتظار داشت مرد مورد علاقه اش رو در لباس های بلند و آبی رنگ میدید...
موهاش مثل همیشه آبی یخی بود و میشه گفت چهره اش جوون تر از سال ها پیش شده بود...

می تونست ساعت ها همونجا بایسته و به بت پرستیدنیش خیره شه...
اون واقعا پرستیدنی بود...
چه طور ازش می خواستن عشقش رو نسبت به سهون بکُشه؟
چه طور ؟
نمی تونست با خودخواهی باعث شه باز خون و خونریزی دو جهان رو در خود غرق کنه...

اگر به این عشق ممنوعه ادامه میداد ، تهش یکیشون میمرد...
حاضر بود خودش اون شخص باشه اما تصور اینکه سهون رو با دست های خودش بکشه....
وحشتناک بود!
مدت زیادی بود که به سهون خیره بود...

همین هم باعث شد تا سهون نگاه پر احساس لوهان رو نشونه بگیره...
مدتی میشد که متوجه نگاه خیره ی چشم های عسلی لوهان شده...
منتطر بود تا پسرک زودتر سرش رو مشغول چیز دیگه ای کنه اما طبق خواسته اش پیش نرفت...
لوهان چشم ازش بر نمیداشت و همین کنجکاوش کرده بود...
آپولو برادر زاده ی عزیزش...کسی که به کمک یکدیگر دیوار های شهر تروا رو ساختن...چرا اینطوری بهش خیره بود؟

Driven From Heaven Donde viven las historias. Descúbrelo ahora