⚜️ پارت اول : افسانه ها به حقيقت تبديل مي شوند ⚜️

52 16 4
                                    




"سال 1999 میلادی"

به افسانه ها اعتقاد داری؟
پری دریایی ، اژدهای هفت سر ، اسب های تک شاخ واقعیت دارن؟!
خدایان یونانی چه طور؟
تا به حال کسی به چشم دیده ؟
نه؟!

یعنی افسانه ها فقط یه مشت قصه های بچه گونه ان؟
این چیزی بود که همه می گفتن...
افسانه ها فقط قصه هایی بودن که در دوران کودکی مادر بزرگ پیر یتیم خونه ی روستای کوچیکشون  قبل خواب تعریف می کرد تا بلکه
بچه های کوچیک دست از شیطنت بر دارن و بخوابن...

اما ...
این حقیقت نداشت مگه نه؟
پری دریایی...
اسب های تک شاخ...
قورباغه ی سخنگو...
خدایان یونان که خاستگاه جهان بودن...
اینا نمی تونستن صرفا چند تا قصه ی بچه گونه باشن!

حداقل کیونگسو اینطور فکر می کرد...
دنیای پسر بچه ی 6 ساله که به تازگی متوجه شده افسانه ها تنها قصه هایی برای سرگرمی بودن ، رو به نابودی بود!
چه طور ممکن بود ؟

یعنی بابا نوئلی که هر سال براش کادو می آورد و آرزو هاش رو بر آورده می کرد هم واقعیت نداشت؟!
اما کیونگسو مطمئن بود...

خودش اون روز از مادر بزرگ مهربون یتیم خونه پرسیده بود تا به شیومین دوست صمیمیش اثبات کنه حرفایی که مینا دختر دهیار میزد واقعی نیستن و فقط  می خواد اذیتشون کنه...
اون روز مادربزرگ دستاش رو گرفت و تو چشم های گرد و درشتش خیره شد:

-وقتی بزرگ شدی خودت متوجه حقایق میشی پسرم...

بعد دستی به موهای نرم و مشکی رنگ کیونگسو کشید...
همونطور که عصای بزرگ و مرغوبش رو روی زمین تکیه داده بود ، روی صندلی نرم اتاقش تو یتیم خونه نشست...
عینک گرد و استکانیش رو به چشم زد و با چشم هایی که حالا از پشت عینک بیش از حد نرمال بزرگ به نظر میرسید کتاب بزرگ و قطوری رو از روی عسلی کنار صندلی برداشت و روی پاش گذاشت...

کیونگسو که با خاطر گنگی حرف مادربزرگ همچنان سر جاش ایستاده و متعجب بهش خیره بود ، نزدیک مادر بزرگ شد و با دست های کوچیکش ، گوشه ی آستین پیر زن رو تو دست گرفت تا توجه اش رو جلب کنه...
با لحن بچه گونه اش به آرومی گفت:

-یعنی همش قصه اس؟
زن پیر نگاهش رو از کتاب بزرگ گرفت و با لبخند عریضی که به کیونگسو زد گفت:

-معلومه که نه...همه ی افسانه ها از رو واقعیت گفته میشن پسرم...فقط باید پیداشون کنی...

با حرکت سرش به کتاب قطور روی پاش اشاره کرد:

-این کمکت می کنه...مطمئن باش کیونگسو کوچولو...

کیونگسو به مادر بزرگ اعتماد داشت...اون پیرزن همیشه تو یتیم خونه هواش رو داشت و با قصه هایی که شب ها براش می خوند ، باعث شده بود تا کیونگسو بیشتر اوقات روزش رو عوض بازی کردن با شیومین تو گندمزار آقای کیم ، پیش پیرزن بگذرونه...و شب ها به اتاق بزرگ یتیم خونه برای خواب برگرده...

Driven From Heaven Место, где живут истории. Откройте их для себя