تاس شانس

3 1 1
                                    

الیوت دو فرانس

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

الیوت دو فرانس

گلوریا ردلوت ________________________________از وقتی اومدم به اورلئان یک ماه و یک هفته ای گذشته ؛ توی این مدت دنی زیر زبان جاستین و فرد رو کشید و فهمیده که گویا این دوتا جوان از آن جوانان هایی هستن که معتقد هستن مرد جنگجو در زمان آشوب افتخار به دس...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

گلوریا ردلوت
________________________________
از وقتی اومدم به اورلئان یک ماه و یک هفته ای گذشته ؛ توی این مدت دنی زیر زبان جاستین و فرد رو کشید و فهمیده که گویا این دوتا جوان از آن جوانان هایی هستن که معتقد هستن مرد جنگجو در زمان آشوب افتخار به دست میاره! دوتا جوان تحصیل کرده در رشته های جامعه شناسی و علوم سیاسی بودن که در لندن تحصیل کرده بودن و گویا حیف بوده که این دو نفر رو از دست بدهیم پس با احتیاط تمام جذب شان کرد . از طرفی با تمام دقت شروع به جذب جوانان متمایل برای تعلیم نیرو کرده بود ، ولی همچنان به دنبال یک یا چند نفر افراد با سابقه و آموزش دیده بود که کار با تفنگ و تپانچه و شمشیر و اسلحه را به خوبی درک کنند و همچنان ناکام بود پس آموزش هارو فعلا به محافظ خودش سپرده بود .
آگوستین در یک هفته به صورت فشرده سه چهار شهر اطراف رو خوب بررسی کرده بود و مشکلاتی که با اورلئان و پاریس یکی بود و یا فقط مخصوصا آن شهر بود را به خوبی معلوم کرده بود و داده بود به لوییز تا هم لیست کند هم به صورت گزارش هایی برای عالیجناب و آلبرت و ژان بفرسته تا انها هم بدانند ما در چه مرحله ای هستیم !
از طرفی بعد از بازگشت آگوستین به اورلئان به شدت با من و لوییز متمرکز شده بود برای حل مشکلات اورلئان و ساخت پایگاه اولیه ولی توافق کردیم خیلی از کارهایی که در اورلئان انجام می‌دهیم را بین خودمان راز نگه داریم و برای جلوگیری از ایجاد سوظن به کسی گزارش ندهیم !
در این مدت تصمیم گرفتیم نیمی محصولات سال آینده کشاورزان را پیش خرید کنیم که هم نگرانی های کشاورز ها کم شود چون این قشر اگر عصبانی شوند دیگر آروم کردنشان معجزه است و هم از این طریق هم کمبود آذوقه را حل کنیم و هم آذوقه ارتش فعلا کوچک مان را جمع کنیم ، قرار شد به تعدادی از تجار محلی را بودجه ای داده شود تا با آن تجارت خودشان را گسترش دهند و در عوض ماهانه یا در مدتی معلوم سودی به ما بدهند که از آن حقوق سرباز هارا بدهیم ، قرار شد چاپارخانه هارو تعمیر و تعداد اسب های آنهارا در اطراف اورلئان و اگر شد با هماهنگی شهر های اطراف بیشتر کنیم و... ولی مهمترین کاری که آگوستین با جدیت دنبال می‌کرد گرفتن جلسه هایی در قالب مهمانی های دوستانه بود که در آنها شروع به بحث در مورد اوضاع فعلی و تنها بودن سلطنت و..‌ بود که هدف اصلی آن پیدا کردن همفکر و افراد مستعد بود برای هدف ما ، چند نفری هم مناسب بودند ولی خود آگوستین معتقد بود هنوز وقت جذب کردن آنها نشده و باید منتظر رسیدن زمان مناسب بود !
دیشب نامه ای از ژان رسید که پاریس برگشته و منتظر ماست و در نامه اش به من گفت که گویا ماریا همسر آلبرت هم به پاریس برگشته و آلبرت هم با چند روز اختلاف به پاریس میرسد !
قرار بر این بود که ما نیز به پاریس برگردیم من و آگوستین آماده رفتن با پاریس شدیم؛ دنی هم برای مدت کوتاهی با ما می آمد ولی زود باز گردد قرار بود اورلئان و فرایند پایگاه سازی آن را به دنی و خواهرم بسپاریم!
+فیلیپ به چی اینقدر عمیق فکر میکنی ؟؟
_آگوستین داشتم به این یک ماه فکر میکردم و اینک چی گذشته و چه چیزی به چه کسی باید گفت ؟؟
+نگران اون نباش ، درسته خیلی اتفاق ها افتاد ولی من میدونم لوییز گزارش درستی نوشته ! تمام چند شب اخیر بیدار بوده ، مگ نه لوییز؟ ( لوییز محو بیرون بود و حرفی نمیزد چند بار دیگر صدا کردمش ولی حرفی نزد ( با صدای آروم تر آگوستین ادامه داد)) فیلیپ با آرنج صداش کن !
با آرنج ضربه کوتاهی بهش زدم و یک دفعه پرید و به ما نگاه کرد ؛ آگوستین با لبخندی گفت :( به چی فکر می‌کردی که متوجه نشدی هر چقدر صدات میکنیم لوییز ؟ نکنه دل این بچه کوچیک خانواده رو دخترخانمی در اورلئان دزدید ؟؟)
لوییز عینکش را با دو انگشت بالا داد و گفت :( دختر؟ من تا ارباب رو سروسامان ندهم اجازه عاشقی به خودم نمیدم ! )
+ارباب ؟ اوه درسته جناب ولیعهد( و با تمسخر تعظیمی کرد که با مشت من به شونه اش مواجهه شد ) بیخیال لوییز این کوه یخی حالا حالا قصد ازدواج نداره!( و با دنی خنده ریزی رفتن )
دنی ادامه داد :( البته ما چه میدونیم آگوستین، دوست و رازدار فیلیپ، لوییز شاید مادام دومو در کافه با آن لباس قرمز دل ولیعهد مارو برده که لوییز اینجوری داره برنامه ریزی هارو میچینه؟؟)
+ مادام دومو ؟ ماجرای لباس قرمز کدومه فیلیپ؟
× بس کنید ! اون لباس من از روی سخاوت به خانمی دادم که به خاطر ما آسیب دید بود از طرفی اون خانم خودش همراه داشت! لوییز چی شده اینجور ناراحت شدی؟
دنی گفت :( اولا اون همراه برادر ایشون بود این از مشکل اول ! حالا برسیم به لوییز! بچه جون حرف بزن تا من شب تلگراف کنم به همسرم بگم با عمه خانم حرف بزنه دوتا مجلس خواستگاری راه بندازن !) و چشمکی به آگوستین زد .
لوییز گفت :( من نگران مادرم هستم ( منظورش عمه منه که مادر تعمیدی لوییز و از بچگی بزرگش کرده) صبح با گریه منو بدرقه کرد دفعه قبل بعد از چندین سال برگشتم این دفعه چقدر از او دورم خدا میداند !
آگوستین جدی و مهربان دست روی شانه اش گذاشت :( ما داریم به پاریس میریم لوییز از طرفی باید تند تند به اورلئان برگردیم نگران نباش زیاد دور نخواهی بود !)
همین لحظه بود که کالسکه چی سرعت را کم کرد و گفت :( سرورم جاده مسدود شده گویا چند نفر مقابل ما هستن !(با تعجب به آگوستین نگاه کردم ) سرورم اسلحه دارن ! دستور چی میدید ؟ )
+ آگوستین گفتی ما داریم به پاریس میریم فعلا که گویا قرار به جهنم بریم!!!
بلند شدم و جعبه ای در سقف کالسکه باز کردم :( زود هر چه دارید که با ارزشه بزارید اینجا !!)
کمی جلو تر کالسکه را نگه داشتن و مردی سواره جلو اومد آقایون پیاده بشید ! زنده موندنتون به خودتون بستگی داره ! لوییز دست برد سمت تپانچه که گلوله ای سریع روی دستش را خراش داد و رد شد :( اگه میخواستم راحت قلبتو میزدم بچه جون این اخطار اخرم!)
دنی مثل فنر از جا پرید؛رفت جلو و خودش را تسلیم کرد ؛ همه حتی خود جناب راهزن هم متعجب شدند ! دنی هم گفت :( من همسر دارم ، منتظر منه ، دارم همکاری میکنم نمیخواهم در اول جوانی بی شوهر بشه !) نوع حرف زدن و برق توی چشمانش جوری بود که انگار زمردی یافته میان سنگ هایی بی ارزش در کنار جوب ! آگوستین هم ضربه ای به من زد و دست مرا هم پیش برد و گفت :( این بچه ها هم جوان ان منم هنوز آرزو دارم ما تسلیم این بچه هم زخمی شده فعلا خطری نداره ! میخواید مارو بگردید یا فقط غارت میکنید ؟ )
راهزن گیج شده بود :( هیچ کدام فعلا گروگان منید !) انگار انتظار واکنش دیگری داشت ولی دنی و آگوستین خوشحال شدن :( خوبه خوبه پس شام همگی مهمان ما هستید ! پایگاه تون کجاست ؟)
من و لوییز نگاهی به هم و نگاهی به انها انداختیم و دنی گفت :( بیخیال نگران نباشید هی پسر جون بیا این پول بگیر برو گوشت و شراب بخر برای همه شام امشب مهمان منی !) پسرک هاج واج مانده بود و نگاهی به سر دسته خودش انداخت سر دسته به آگوستین نزدیک شد :( رفیقت مشکلی داره ؟)
دنی با خنده گفت :( مرد معامله هستی ؟)
+ تا چی باشه ؟
_ اینجا نمیشه گفت بریم یه جای خوب بعد من داستان برات میگم اگ دوست داشتی خوبه !
اگه نه هم که فوق یه شام خوب مهمون منی و بعد هم مارو غارت میکنی و تامام !
با نگاه مشکوک نگاه میکرد که آگوستین گفت :( نگران نباش ما بی‌خطر هستیم و فعلا هم که تو دستای شما اثیر هستیم ! پیشنهاد ما هم کم خطر تر و بهتر از راهزنی هستش !)
راهزن با نگاهی مشکوک رو به زیر دستانش گفت :( محکم ببندید شون ! کالسکه هارو بگردین و چشم بسته ببرین شون سمت پایگاه !)

گیلاسی سرخWhere stories live. Discover now