روز روز زندگی جوانی اشرافزاده چقدر میتونه کسلکننده باشه ؟! ولی این زندگی ک توصیفش رو خواهیم خواند داستان جوانی است ک در راه شهرت و افتخار خطرات را به جان میخرد و با ماجراهایی روبهرو خواهد شد ک گاهی تا آنجا میرود ک ارزو آن زندگی های کسل کنند ولی آر...
Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.
الوویه دو شارنی
Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.
فیلیپ دوتاورنی دومزون روژ
______________________________________
آگوستین و الیوت ساختار اولیه مورد نیاز برای یک ارتش سری کوچک را ریخته بودن و با ژان و آلبرت قرار گذاشته بودن در چهار بخش سازمان دهی شود ، شهر های اورلئان، میشی و امیان و در پایان بخش کوچکی رو در شانتیئ در نزدیکی پاریس قرار دهیم ، تا در صورت نیاز جبهه ها همدیگر را پوشش دهند . الیوت نامه ای به ژان نوشته بود و خواسته بود نامه پیوند را به دوستانش بدهد در آن خواسته بود که دو نفر از آنها به میشی و امیان برود و شروع کند به نیرو گیری و آموزش بدون جلب توجه ، و یکی هم به پاریس بیاد و آخرین نفر مسئول جبهه اورلئان شود . ماریا و آلبرت به سختی دنبال ریشه یابی افتاد بودند و ژان درگیر بررسی محافل دانشجو ها و مجالس اشراف و برژوها و ... بود تا ایدهلوژی اصلی فعلی را بیابد تا ما برنامه های اصلی را بچینیم و در این راه با دوستانش همکاری میکرد ! لوییز برج مراقبتی بود ، نامه هارا میخواند و هماهنگ میکرد و گزارش هارا برای پادشاه هماهنگ میکرد. من هم مسئول سرکشی های ساده به اداره هایی مثل پلیس بودم ولی با این حال وقت آزاد زیادی داشتم که سعی میکردم با گردش در تئاتر ها و مجالس رقص و کمپین های عمومی پر میکردم تا شاید کمکی به ژان کرده باشم . در یکی از همین مجالس رقص بود که با شارنی و دوتاورنی آشنا شدم ؛ نشسته بودم روی یکی از مبل ها و دسته دسته زوج هایی که آرام از کنارم رد میشدند را تماشا میکردم . که ورود ملکه اعلام شد . آنهایی که مثل من تماشاچی بودیم بلند شدیم و تعظیم کردیم . خواستم بشینم که لوییز گفت :( ارباب ملکه شمارا صدا کردن !) +منو؟ _بله ؛ نگاه کنید با دست شمارا فرا میخوانند. به سمت آنسوی سالن به راه افتادم . همین که رسیدیم ملکه نشسته بودن پست میز بازی و دو نفر از آقایون در کنار ایشون بودن . که متوجه من شدن :( اوه دوک ، چرا به ما ملحق نمیشید ؟ یک نفر کم داریم ! دست اول قرار بود یکی از خانم ها به ما ملحق شود ولی گویا دیر کرده است !) پشت صندلی چهارم نشستم و مبلغی پول وسط گذاشتم ؛ کارت ها پخش شد ، نگاهی به دستم کردم ، بد نبود شاید دست اول را میبردم ! یکی از آقایون گفت :( مرد جوان اولین بارم است که میبینم ملکه خودشون کسی رو دعوت میکنن !! خوشبختم ؛ من کنت اُلِویه دو شارنی هستم .) + ولی این اولین بار نیست من شخصا توسط ملکه دعوت شدم ، ولی چون مدت هاس پاریس نبودم برای شما تازگی داره آقا ! مرد دیگر آنسوی میز گفت :( بانوی من ، خیلی خوب استعداد هارو کشف میکنن ؛ حتما شما بازیکن مهاری هستید !) + من فقط تلاشمو میکنم وظیفه ام رو بهترین صورت انجام بدم ( اینجا مستقیم به ملکه نگاه کردم ) حالا چه یک بازی ساده باشه ، و چه بخواد یک امر مهم دیگه باشه ! ملکه با لبخند بحث رو بست و گفت :( بزارید معرفی کنم ایشون دوک دو اورلئان هستن! و این آقا هم ویکنت فیلیپ دو تاورنی هستن !) سری به نشانه خرسندی تکان دادم ؛ تا آخر دست چیزی نمانده بود . هردونفر برای خوشایند ملکه جوری بازی میکردن که برد با ایشون باشه و بحث پیرو همه چیز گشت و هرکدام یکی دو بار تملق گویی کردیم ؛ کار به آخر دست میرسید وبرد با من بود که شخصی در گوش من گفت :( آقا پادشاه شما را فرا خوندن !) بلند شدم و تعظیم کوتاهی کردم:( با عرض پوزش من باید جایی برم !) +آه، چیزی تا پایان بازی نمونده دوک ، الان باید برید ؟ _چاره ای نیست، باید بازی رو ترک کنم ! کلاه ام رو از روی میز برداشت وتعظیم کوتاهی کردم که دونفر خانم به جمع ما پیوستن و یکی از آنها به من گفت :( حالا که دوک مجبور به ترک بازی هستن ، من میتونم جای ایشون رو بگیرم ؟) نگاهی کردم و در کمال تعجب مادمازل دومو بودن که با خنده منو نگاه میکرد و در کنارشون خانم بسیار زیبایی ایستاده بود .گفتم :( این افتخار بزرگی برای من خانم !) و صندلی رو بیرون کشیدم .