Part 5

241 74 4
                                    

"متاسفم."

جونگکوک با اینکه جونی در بدن نداشت، بدون کسالت و شفاف پلک میزد. بعد از اینکه جونگکوک، جیمین رو قانع کرد تا برای شب کنارش بمونه، روی تخت کنار هم دراز کشیده بودن.

ماه نور محو و آبی رنگی رو از بالای پرده‌ی پنجره و بالای تاج تختش پخش میکرد که با روشنایی جزئی نور خیابون به خوبی جور در میومد. سرش رو برگردوند تا نور ادغام شده‌ی ماه و چراغ برقِ بیرون رو با وسایل داخل خونه دید بزنه، تعادلی بین نور و سایه‌ای که روی صورتش میتابید.

آب دهانش رو قورت داد و دوباره به سقف خیره شد تا از دلیل عجیب و غریب رفتار کردنِ قلبش سر دربیاره.

"اون چیزهایی که گفتم-" جیمین با اندوه تو سکوت ادامه داد: "منظوری نداشتم. خیال نکن نظرم راجع بهت اونطوریه جونگکوک. من میدونستم که تو میخواستی کمک کنی و اون... اون یه لحظه‌ی پرتنش بود یا یه همچین چیزایی. نباید حال بَدم رو سر تو خالی میکردم." عذرخواهانه نگاهش کرد و با پشیمونی بهش خیره شد. "متاسفم."

اجازه داد سکوتی رخنه کننده بین‌شون بیوفته تا گردباد افکار توی سرش مثل موتور ماشین بچرخه. جونگکوک روی اشکالی که رو سقف میدید تمرکز کرد، طوری که تاریکی اتاقش مورمور کننده و توهم‌زا شد.

"با این وجود درباره من اشتباه نمیکنی." جونگکوک نهایتاً با لحن غم‌زده‌ای صحبت کرد. "هر چی نباشه، من باید اون کسی باشم که معذرت میخواد، برای اینکه یه دوست مزخرف بودم."

جیمین سریعاً با ترشرویی مخالفت کرد. "نه، نه اینطور نیست. تو به هیچ وجه دوست مزخرفی نیستی." سکوت کرد و لبش رو گزید تا با صدایی زمزمه‌وار که جونگکوک به زحمت میتونست تشخیص بده ادامه بده: "تو بیشتر از اینایی."

"چی؟"

"هیچی." جیمین سرش رو به اطراف تکون داد و جونگکوک اخم کرد، میخواست لب باز کنه که جیمین خرابش کرد؛ لبخند گنده‌ای زد تا لپ‌هاش بزنه بیرون و جونگکوک میدونست هدفش تغییر بحث و دوری از ادامه‌ی مکالمه‌ست. و جونگکوک متنفر بود که به خاطر حرف‌های پسر سرخ میشه.

"تو ممکنه یه جونور باشی، ولی جونورِ خودمی."

هرچند نرم، ولی جونگکوک مشتی به سرشونه‌ش زد و به پهلو برگشت درحالیکه امیدوار بود تاریکی، سرخیِ گل انداخته روی گونه‌هاش رو پنهان کنه. "خفه شو، حتی نمیتونم یه بحث جدی باهات داشته باشم. فقط بلدی چرت و پرت‌های بچگونه ببافی."

جیمین خندید و جونگکوک تازه به یاد آورد که چقدر دلش برای صدای رویاییِ پسر تنگ شده؛ وقتی از شدت خنده سینه‌ش درد میگیره طوری که هم نشاط‌آوره و هم دردناک و بعد لب‌هاش با یک لبخند تزئین میشه.
وقتی که آروم گرفت، تموم چیزی که جونگکوک میتونست بشنوه آرامش نفس‌هاشون بود و صدای چرخ ماشین‌هایی که دور از خونه، تو جاده عبور میکردن.

Rose Colored Boy [Kookmin]Where stories live. Discover now