با حرف ته کوک توی فکر رفت
واقعا چرا داشت بهش کمک میکرد
هرکسی ک پاش به اونجا رسیده بود و کشته بود
ولی......چرا گذاشته اون اونجا بمونه و کمکش میکنه
کوک سمت در اتاق رفت و گفت : خودمم نمیدونم...بیخیال این حرفا باهام بیا اتاقی که توش میمونی رو نشونت بدمته گردنبندش رو توی لباسش انداخت و دنبال کوک رفت
کوک در یکی از اتاقایی که بغل اتاق خودش بود رو باز کرد : برو تو
ته رفت داخل اتاق و لبخندی زد و خودش رو روی تخت انداخت
کوک خواست بره بیرون ک
ته روی تخت نشست ولبخند مستطیلی زد و گفت : ممنونکوک به لبخند ته نگاهی کرد : لباس خواستی توی کمد پشت سرت هست
بعد از حرفش ناپدید شد
ته روی تخت دراز کشید و چشماش رو بست~~~~~~~~~~~~~
ته سمت مامانش دویید و تکونش داد و با صورتی که از اشکاش خیس شده بود داد بلندی زد : ماماننن بلنددد شوووو
ته دستش رو روی سینه مامانش گذاشت تا بتونه جلوی خون رو بگیرهولی فایده نداشت
از جاش بلند شد و سمت باباش رفت و با گریه کنارش نشست : بابا بلند شووو من بدون شماها چیکار کنمممصدایی از بیرون اومد ته سمت در چرخید : از توی این خونه صدا میاد فک کنم یکی اونجاس
ته ترسیده از جاش بلند شد و دویید سمت در پشتی
خواست بره بیرون که خون کل خونه رو گرفت~~~~
ته داد بلندی زد و از خواب پرید
نفس عمیقی کشید و روی تخت نشست و سرشو تو دستاش گرفت و گونه هاش از اشک خیس شدتو حال خودش بود که در اتاقش باز شد
با چشمای خیسش به کسی که وارد اتاق شده بود نگاه کردکوک از داد ته بیدار شده بود و اومده بود پیشش
نمیدونست چرا اینکارو میکنه ولی دوست داشت که پیشش باشهکوک روی تخت نشست و سر ته رو روی سینش گذاشت و بغلش کرد و کمرش رو نوازش کرد : اروم باش هیچی نیس دیگه تموم شده
با حرفای کوک ته گریش بیشتر شد و تو بغلش گریه کرد
YOU ARE READING
Ocean of fire 🌊🔥
Vampireᴏᴄᴇᴀɴ ᴏғ ғɪʀᴇ 🌊🔥 ته سمت مامانش دویید و تکونش داد و با صورتی که از اشکاش خیس شده بود داد بلندی زد : ماماننن بلنددد شوووو ته دستش رو روی سینه مامانش گذاشت تا بتونه جلوی خون رو بگیره ولی فایده نداشت ~~~~~~~~~ اروم اروم جلو رفتم تا به چیزی برخورد ک...