هیح..خب پارت جدیدددد۰-۰ کامنت بذارینا 🔪 •-•
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ته و کوک به حالت انسانیشون برگشتن
ته به کوک نگاه کرد و دید صورتش خونی عه
دستش رو گرفت و برد داخل خونهبا اینکه خوناشام زخماشون زود خوب میشه ولی ته نگرانش شده بود
کوک رو سمت اتاق خودش برد و روس تخت نشوندشجعبه ای ک کنار تخت بود رو برداشت و درش رو باز کرد
و پنبه و الکل رو برداشت
یکمی از الکل رو روی پنبه ریخت و اروم روی زخم کوک گذاشت تا زخم رو تمیز کنهزیر چشمی به کوک نگاه کرد و کوک محو ته شده بود و هیچی نمیفهمید
پنبه رو از روی صورتش برداشت و دید زخمش خوب شدهجلوی کوک روی زمین نشست و گفت : نباید اون کارو میکردی که زخمی بشی
کوک اخمی کرد : زخم من زود خوب میشه ولی اگه به تو خورده بود معلوم نبود زنده میموندی یا نته گوشه لبش رو گاز گرفت و ترجیح داد ساکت بمونه
خواست از جاش بلند بشه که کوک دستش رو گرفت و کشیدش تو بغلش و خوابوندش رو تختته از حرکت یهویی کوک با شوک بهش نگا کرد کوک تو چشمای ته محو شده بود خواست حرفی بزنه که جیمین در اتاق رو محکم کوبید به دیوار
کوک اخمی کرد روی تخت نشست و گفت : چته چرا اینجوری میای
جیمین دویید سمت ته و دستش رو گرفت و بلندش کرد و گفت : باید از اینجا بریم چندنفر دارن میان اینجا دنبال تهیونگته از ترس نمیتونست کاری بکنه کوک از جاش بلند شد و دویید سمت کتابخونه و کتابی رو برداشت و رفت پیش بقیه
ته تو خودش جمع شده بود و نمیتونست کاری کنه کوک رفت سمتش و دستاش رو روی شونه هاش گذاشت و اروم گفت : نمیذاریم اتفاقی برات بیوفته باشه؟
ته سرشو تکون داد و دست کوک رو سفت گرفت
هوسوک در زیر زمین رو باز کرد و گفت : از اینجا که بریم میرسیم وسط جنگل و نمیتونن پیدامون کننجیمین و کوک مشعلی تو دستشون گرفتن و هر چهار نفر وارد زیر زمین شدن
ته از جاهای تاریک میترسید و تا جایی ک میتونست خودشو رو تو بغل کوک محو کرده بود
کوک از نزدیکی ته بهش لبخند بزرگی زده بودتو افکارش غرق بود که هوسوک یهو جلوشون رو گرفت
جیمین خواست حرفی بزنه ولی هوسوک دستش رو گذاشت رو دهنش و اروم گف : هیسسسسهرچهارنفر با دقت به صدایی که میومد گوش دادن : قربان اینجا ی راهه
ته از ترس میلرزید کوک ته رو محکم بغل کرد و گفت : باید با سرعت از اینجا بریمکوک و هوسوک و جیمین با سرعت خوناشامیشون از اونجا بیرون رفتن ته سرشو رو سینه کوک گذاشته بود و چشاش رو بسته بود تا چیزی رو نبینه
کوک دستش رو روی موهای ته گذاشت و گفت : چشات رو وا کن اومدیم بیرون از اونجا
ته از لای چشماش به بیرون نگاه کرداز بغل کوک بیرون اومد و بین کوک و جیمین وایساد تا ببینه قراره چه اتفاقی بیوفته
هوسوک روی زمین نشست و نقشش رو در اورد
سه نفر دیگه هم بغلش نشستن
هوسوک نقشه رو روی زمین گذاشت و گفت : باید بریم پیش ملکه اتش تا بفهمیم چه اتفاقی افتاده و چرا دنبال تهیوتگنکوک اخمی کرد و گفت : چرا باید بریم اونجا؟
جیمین به دستاش تکیه داد و گفت : چون همه چی رو میدونه و از همه چی خبره داره و من خیلی دلم میخواد دوباره مادرمون رو ببینمته با تعجب به جیمین نگاه کرد و گف : ملکه اتش..مادر شماهاس؟...پس یعن.....
جیمین نذاشت ته جملش رو کامل کنه و دستش رو روی دهنش گذاشت : اره همونی که میخواستی بگیکوک از جاش بلند شد و کیفش برداشت : خب پس راه خیلی زیادی داریم و ممکنه کلی اتفاقا بین راه بیوفته پس باید برا همه چی اماده باشیم
بقیه از جاشون بلند شدن و راه افتادن
جنگل خیلی تاریک بود
ته سرجاش وایساد و گفت : یکم جلو تر مه بزرگی هست باید دست هم رو بگیریم تا توی مه گم نشیمکوک و هوسوک و جیمین نگاهی بهم کردن و با تردید دست هم رو گرفتن
ته سمت کوک رفت و دستش رو گرفتجلوتر رفتن و نگاهی به مه رو به روشون کردن و رفتن داخل مه
مه خیلی زیاد بود و نمیشد جایی رو دید
اروم شروع کردن به راه رفتنجیمین اطرافش رو نگاه کرد چشماش رو ریز کرد تا بتونه چیزی ببینه ولی بازم نشد کلافه داد بلندی زد : نمیتونمممممم چیزییییی ببین.....
ته سریع دستش رو روی دهن جیمین گذاشت و با ترس گفت : ریدس جیمین..امیدوارم فقط موجودایی که اینجا زندگی میکنن رو بیدار نکرده باشی....
هوسوک و کوک بهشون نگاه کردن و همزمان گفتن : چه موجودایی
ته خواست جوابشون رو بده ک مه از اونجا محو شد
ته با ترس از جیمین فاصله گرفتبا حس نگاهای زیادی روشون سرشون رو بالا اوردن و تعداد زیادی تیر رو دیدن که سمت اونا نشونه گرفته شده بود
جیمین عقب رفت و گفت : خب ..فک کنم واقعا ریدم...
YOU ARE READING
Ocean of fire 🌊🔥
Vampireᴏᴄᴇᴀɴ ᴏғ ғɪʀᴇ 🌊🔥 ته سمت مامانش دویید و تکونش داد و با صورتی که از اشکاش خیس شده بود داد بلندی زد : ماماننن بلنددد شوووو ته دستش رو روی سینه مامانش گذاشت تا بتونه جلوی خون رو بگیره ولی فایده نداشت ~~~~~~~~~ اروم اروم جلو رفتم تا به چیزی برخورد ک...