ᴘᴀʀᴛ 4 ❄️

830 165 45
                                    

هیح..خب پارت جدیدددد۰-۰ کامنت بذارینا 🔪 •-•

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

ته و کوک به حالت انسانیشون برگشتن
ته به کوک نگاه کرد و دید صورتش خونی عه
دستش رو گرفت و برد داخل خونه

با اینکه خوناشام زخماشون زود خوب میشه ولی ته نگرانش شده بود
کوک رو سمت اتاق خودش برد و روس تخت نشوندش

جعبه ای ک کنار تخت بود رو برداشت و درش رو باز کرد
و پنبه و الکل رو برداشت
یکمی از الکل رو روی پنبه ریخت و اروم روی زخم کوک گذاشت تا زخم رو تمیز کنه

زیر چشمی به کوک نگاه کرد و کوک محو ته شده بود و هیچی نمیفهمید
پنبه رو از روی صورتش برداشت و دید زخمش خوب شده

جلوی کوک روی زمین نشست و گفت : نباید اون کارو میکردی که زخمی بشی
کوک اخمی کرد : زخم من زود خوب میشه ولی اگه به تو خورده بود معلوم نبود زنده میموندی یا ن

ته گوشه لبش رو گاز گرفت و ترجیح داد ساکت بمونه
خواست از جاش بلند بشه که کوک دستش رو گرفت و کشیدش تو بغلش و خوابوندش رو تخت

ته از حرکت یهویی کوک با شوک بهش نگا کرد کوک تو چشمای ته محو شده بود خواست حرفی بزنه که جیمین در اتاق رو محکم کوبید به دیوار

کوک اخمی کرد روی تخت نشست و گفت : چته چرا اینجوری میای
جیمین دویید سمت ته و دستش رو گرفت و بلندش کرد و گفت : باید از اینجا بریم چندنفر دارن میان اینجا دنبال تهیونگ

ته از ترس نمیتونست کاری بکنه کوک از جاش بلند شد و دویید سمت کتابخونه و کتابی رو برداشت و رفت پیش بقیه

ته تو خودش جمع شده بود و نمیتونست کاری کنه کوک رفت سمتش و دستاش رو روی شونه هاش گذاشت و اروم گفت : نمیذاریم اتفاقی برات بیوفته باشه؟

ته سرشو تکون داد و دست کوک رو سفت گرفت
هوسوک در زیر زمین رو باز کرد و گفت : از اینجا که بریم میرسیم وسط جنگل و نمیتونن پیدامون کنن

جیمین و کوک مشعلی تو دستشون گرفتن و هر چهار نفر وارد زیر زمین شدن

ته از جاهای تاریک میترسید و تا جایی ک میتونست خودشو رو تو بغل کوک محو کرده بود
کوک از نزدیکی ته بهش لبخند بزرگی زده بود

تو افکارش غرق بود که هوسوک یهو جلوشون رو گرفت
جیمین خواست حرفی بزنه ولی هوسوک دستش رو گذاشت رو دهنش و اروم گف : هیسسسس

هرچهارنفر با دقت به صدایی که میومد گوش دادن : قربان اینجا ی راهه
ته از ترس میلرزید کوک ته رو محکم بغل کرد و گفت : باید با سرعت از اینجا بریم

کوک و هوسوک و جیمین با سرعت خوناشامیشون از اونجا بیرون رفتن ته سرشو رو سینه کوک گذاشته بود و چشاش رو بسته بود تا چیزی رو نبینه

کوک دستش رو روی موهای ته گذاشت و گفت : چشات رو وا کن اومدیم بیرون از اونجا
ته از لای چشماش به بیرون نگاه کرد

از بغل کوک بیرون اومد و بین کوک و جیمین وایساد تا ببینه قراره چه اتفاقی بیوفته

هوسوک روی زمین نشست و نقشش رو در اورد
سه نفر دیگه هم بغلش نشستن
هوسوک نقشه رو روی زمین گذاشت و گفت : باید بریم پیش ملکه اتش تا بفهمیم چه اتفاقی افتاده و چرا دنبال تهیوتگن

کوک اخمی کرد و گفت : چرا باید بریم اونجا؟
جیمین به دستاش تکیه داد و گفت : چون همه چی رو میدونه و از همه چی خبره داره و من خیلی دلم میخواد دوباره مادرمون رو ببینم

ته با تعجب به جیمین نگاه کرد و گف : ملکه اتش..مادر شماهاس؟...پس یعن.....
جیمین نذاشت ته جملش رو کامل کنه و دستش رو روی دهنش گذاشت : اره همونی که میخواستی بگی

کوک از جاش بلند شد و کیفش برداشت : خب پس راه خیلی زیادی داریم و ممکنه کلی اتفاقا بین راه بیوفته پس باید برا همه چی اماده باشیم

بقیه از جاشون بلند شدن و راه افتادن
جنگل خیلی تاریک بود
ته سرجاش وایساد و گفت : یکم جلو تر مه بزرگی هست باید دست هم رو بگیریم تا توی مه گم نشیم

کوک و هوسوک و جیمین نگاهی بهم کردن و با تردید دست هم رو گرفتن
ته سمت کوک رفت و دستش رو گرفت

جلوتر رفتن و نگاهی به مه رو به روشون کردن و رفتن داخل مه
مه خیلی زیاد بود و نمیشد جایی رو دید
اروم شروع کردن به راه رفتن

جیمین اطرافش رو نگاه کرد چشماش رو ریز کرد تا بتونه چیزی ببینه ولی بازم نشد کلافه داد بلندی زد : نمیتونمممممم چیزییییی ببین.....

ته سریع دستش رو روی دهن جیمین گذاشت و با ترس گفت : ریدس جیمین..امیدوارم فقط موجودایی که اینجا زندگی میکنن رو بیدار نکرده باشی....

هوسوک و کوک بهشون نگاه کردن و همزمان گفتن : چه موجودایی
ته خواست جوابشون رو بده ک مه از اونجا محو شد
ته با ترس از جیمین فاصله گرفت

با حس نگاهای زیادی روشون سرشون رو بالا اوردن و تعداد زیادی تیر رو دیدن که سمت اونا نشونه گرفته شده بود

جیمین عقب رفت و گفت : خب ..فک کنم واقعا ریدم...

Ocean of fire 🌊🔥Where stories live. Discover now