Morning

6.6K 853 70
                                    


Vote bitch 💛

بخاطر بارونی که شب گذشته اومده بود، هوا هنوز مرطوب بود و دماغ تهیونگ رو حسابی سرخ نگه میداشت.
دستاش رو توی جیباش بیشتر فروبرد و با ناخون نسبتا بلند شدش با نخای دوخته شده ی ته جیب بازی کرد.
نگاهی به اسمون بالا سرش انداخت و با دیدن ابرایی که کم کم داشتن برای بار چندم بهم نزدیک میشدن تا دوباره بارونی کنن شهر رو، لبخند زد.
با شنیدن صدای پسری که معلوم بود توی سن بلوغه و کم از قوقولی قوقوی خروس نداره، درحالیکه داد میزنه و میگه از "سرراه برو کنار" سرش رو پایین انداخت و قدمهاش رو اروم تر کرد.
کوچه ای که توش داشت قدم میزد باریک بود برای همین یکم خودش رو کنار کشید و به صدای پدال زدن پر سرعتی که بهش نزدیک میشد گوش کرد.
چشماش رو بست و متوقف شد. توی دلش شمارش معکوس رو شروع کرد. سه...-دو...-یک.
پای چپش رو سمت وسط کوچه ای که تقریبا دو مترعرض داشت، باز کرد و چیزی محکم به ساق پاش برخورد کرد.
نفسش از درد برید وچشماش رو محکم بست.
پسر بچه که اصلا نفهمیده بود به چی گیر کرده وچی باعث شده فرمون دوچرخش دقیقا فرو بره بین پاهاش و دیک توی رشدش رو هدف بگیره  با سرو صدای فراوون زمین خورد و چنان دادی میزد که تهیونگ رو از دیدن نتیجه ی کارش خوشحال میکرد.
پسر سعی کرد درد پاش رو نادیده بگیره و نفسهاش رو منظم کنه. به سختی نرمال ایستاد و به پسر بچه ای که روی زمین به طرز ناجوری به خودش و دوچرخش میلولید و ناله میکرد، نگاه کرد.
با دیدن محل دستای اون بچه، ابروهاش بالا پرید و تک خندی کرد:« دمم گرم پسر.»
بعد سریع خودش رو جمع و جور کرد و با یه نفس عمیق دیگه یکم به اون بیچاره که انگار قرار نبود دردش تموم شه نزدیک شد.
سعی کرد ژست بزرگسالانش رو بگیره:« توی کوچه ی باریک تند میرونی بچه کِشمش؟ دومتر جلوتر میخوره به خیابون اصلی، اونوقت میری زیر هیجده چرخ اون راننده ی بدبخت باید بره زندان بخاطر گاو بودن تویی که دیگه سقط.»
دستاش رو به سینه زد و تمام تلاشش رو کرد تا به اشکایی که روی صورت پرجوش پسرک میریختن نخنده:« خب حالا. اینقدر گریه نداره که، یه دیک درد سادست.»
پسرک که تا اون موقع با ناله و هق هق داشت به تهیونگ فحش میداد اینبار دادی زد که بخاطر دورگه بودن صداش، مخاطبش دیگه نتونست تحمل کنه و بلند بلند خندید.
-یه دیک درد سادست؟ میدونی با آیندم چیکار کردی روانی؟
تهیونگ با لبایی که هنوز به خنده باز بودن اخمی کرد که چهرش رو به اوج حماقت رسوند:« هی هی هی.. من بهت یه درس دادم  که تا اخرعمرت فراموشش نکنی. اصلا اون مورد اولی  که گفتم  بی اهمیت بود، میخوای بمیری بمیر، چیکارت دارم!  ولللی اگر در یکی از این خونه ها باز میشد و یه بچه ازش میپرید بیرون و با این دوچرخه ی کوفتیت میزدی بهش میدونی چی میشد؟»

پسر بچه انگشت وسطش رو بالا اورد و همونطور که هنوز روی زمین افتاده بود، اون رو توی صورت تهیونگ گرفت.
تهیونگ هم با دیدن این حرکت چشماش رو توی حدقه چرخوند و برگشت بهش پشت کرد. و بی هیچ حرف و جوابی قدمهاش رو برداشت و مسیرش رو ادامه داد.
اون همین مدلی بود، همیشه بیشعوری خودش رو با بیشعوری بیشتر دیگران توجیه میکرد.

𝑴𝑼𝑺𝑯𝑹𝑶𝑶𝑴 𝑻𝑯𝑬𝑰𝑭 Where stories live. Discover now