Im Not Your Foucking Brother

4.1K 685 53
                                    

Vote for this part💛

بیخیال عذر خواهی های فروشنده و اون دونفر سریع سمت خروجی رفت و قبل بیرون رفتن تونست صدای داد های بلند فردی رو بشنونه که میگه "من اینو برنداشتم".
خودش رو به کوچه ی پشتی رسوند و قایمکی در مغازه رو پایید. چند دقیقه بعد ماشین پلیس جلوش ایستاد و پسری که داشت با
همه ی وجودش تقلا میکرد رو با دستبند داخل کشیدن.
بخاطر استرسی که کشیده بود و مسخره بودن شرایط، هنوز داشت میخندید اما چند ثانیه یبار عذاب وجدان میگرفت و لبخندش میماسید ولی وقتی دوباره به یاد میاورد که باسن سالم به در برده از قائله دوباره لبهاش باز میشد. اون کوفتی مگه چقدر قیمتش بود که پسره رو دادن دست پلیس.
از اینکه نمیتونست با خیال راحت بخاطر مردم آزاریش بخنده عصبی شد و پاش رو محکم به زمین زد که از غضا همون پایی بود که صبح همراه دیک اون بچه کشمش به فاک رفته.
از درد عربده ای کشید و بیشتر عصبی شد:« به منچه! اصلا قیافش غلط انداز بود. سرتا پا مشکی. حالا که اینطوره شاید من رو سرنوشت گذاشته سر راهش تا تاوان کاراش رو پس بده»
بله. تهیونگ دقیقا همین بود. بیشعوری خودش رو سعی میکرد با بیشعوری بقیه توجیه کنه. حتی به غلط البته؟ البته که به غلط!

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=
جعبه ی صورتی موچی رو صاف نگهداشت و مقابل کیوسک اطلاعات ایستاد، یکم خم شد و افسری که پشتش نشسته بود پرسید:«سلام. ببخشید سرگرد کیم هستن.»
افسر اخمی کرد که تهیونگ سریع اضافه کرد:« کیم هوسوک»*
*(اسم با توجه به شرایط فیکشن تغییر کرده است)*
چهره ی مرد روبه روش یهویی باز شد و سرش رو تکون داد:«آها بله. تازه رسیدن. باید برید طبقـ..»
-میدونم میدونم. مرسی عزیزم.
تهیونگ حرفش رو برید و سریع سمت آسانسور اداره ی پلیس رفت. بخاطر گی بازی ناخودآگاهش محکم به پیشونیش کوبید.
سریع سوار آسانسور شد و صورت گیج افسری که هنوز نتونسته بود اون عزیزم رو درک کنه رو ندید.
خودش رو به بخش اداری رسوند و مقابل میز منشی ای که باهاش دوست بود ایستاد و محکم احترام نظامی غلطی گذاشت که برای بار چندم پای غلط رو کوبونده بود به درو دیوار و باز دردش آورده بود.
دختری که اونهم لباس نظامی به تن داشت مثل باقی کارمند های اونجا خندید و با دیدن اون پسر پررو و وراج خوشحال شد:«آقای معلم؟ دارم درست میبینم؟»
-دقیقا داری درست میبینی. فکرشم نمیکردی اینقد خوشبخت باشی که اینقد زود به زود این مرد جذاب رو ببینی نه؟»
دختر باز خندید و تهیونگ لبخند زد:« هنوز مخ داداشمو نزدی؟ بابا سه ساله منشیشی یه حرکتی بزن دختر.»
منشی با حرص و خنده بلند شد و سریع خودش رو به تهیونگ رسوند:«دهنتو ببند من خودم دوست پسر دارم.»
پسر رو سمت اتاق سرگرد کشید که جوابش رو شنید:«دوست پسر داری. شوهرم داری؟ بخدا قول میدم داداشم بگیرتت یون هی. بابا دستم خرد شد بذار بگمممـ..»
دختر تقه ای به در زد و سریع بازش کرد و تهیونگ رو هل داد داخل. صاف ایستاد و به سرگرد که با تعجب و شوق برگشته بود سمتشون گفت:« قربان با من امری ندارید؟»
هوسوک سری تکون داد و اجازه ی مرخص شدن رو صادر کرد.
دختر قبل رفتن نگاه خطرناکی به تهیونگ انداخت و در رو بست.
تهیونگ جعبه ی موچی رو سریع ول کرد روی میز وسط میز و با ژستی که هوسوک ازش متنفر بود و لحن بچه گونه ی آمیخته بهش دویید سمت برادرش:« هیونگی هیونگ جونممممم.»
خودش رو پرت کرد روی هوسوک که پسر بزرگتر نتونست خودش رو بگیره و روی صندلیش افتاد.
-میمون زشت از سنت خجالت بکش. والدین شاگردات اگر خود واقعیت رو ببینن دیگه نمیذارن بچه هاشون یه ثانیه هم بیان زیر دستت.
تهیونگ به خنده افتاد و خودش رو از روی برادرش بلند کرد.
سریع جعبه ی موچی رو برداشت و برگشت، جلوی هوسوک گرفت و درش رو باز کرد:« یام یام یام... ببینید هوسوکی چه چیزای خوشمزه ای قراره گیرش بیااااد.»
سرگرد بیچاره با خنده لگدی به پای تهیونگ-دقیقا همون پایی که نباید-زد و جعبه ی موچی رو از دستش کش رفت:« چقدر تو لوده ای آخه مردک.»
تهیونگ که کبود شده بود از درد روی زمین سرد نشست و دستش رو محکم کشید روی جای ضربه ی هوسوک.
-تو برادری؟ تو شرف داری؟ تو مردی؟ میزنی منو؟ من زدن دارم؟ دوتا استخون نازک آخه کتک زدن داره؟ چرا ها چرا؟
هوسوک بیخیال تهیونگ تلفن رو برداشت و تماسی گرفت و سفارش دوتا قهوه داد.
بعد دست تهیونگ رو کشید و روی یکی از صندلی ها نشوندش:
« موندم این بار چیکار داری که اینهمه خودت رو توی زحمت انداختی.»
تهیونگ لب برچید:« داداااااش. من که زیاد میام اینجا.»
هوسوک یکی از موچی هارو گوشه ی لپش انداخت و با لبایی که جلو داده بود بخاطر پر بودن دهنش جواب داد:« دقیقا. هربار هم بایه درخواست کوفتی.»
تهیونگ نگاه با افتخاری به برادرش انداخت که دهنش اندازه ی توپ فوتبال شده بود و دور لباش تیکه های موچی چسبیده بود و با درجه های روی شونش تصویر زیبایی رو خلق کرده بود:
« میبینی؟ چقدر خونِمون قویه. چقدر خوب میشناسیم همو هیونگ.»

𝑴𝑼𝑺𝑯𝑹𝑶𝑶𝑴 𝑻𝑯𝑬𝑰𝑭 Donde viven las historias. Descúbrelo ahora