"همین که گفتم، برید بگردید دنبال یه راه ارتباطی که بتونیم باهاش صحبت کنیم و برای کار راضیش کنیم "
طبق معمول وقتی حرفی میزد به سختی نظرش عوض میشد و یا شاید هرگز از تصمیمش برنمیگشت. البته کسی شکایتی نداشت چون همین تعهد و سختگیری بیش از اندازش بود که باعث شده بود بهترین شرکت طراحی داخلی تو کشور بشن اما گاهی وقتا تحمل این همه جدیت برای کارمنداش و مخصوصا شریک و دوست نزدیکش مینسوک، سخت میشد.
" چان داری حرف زور میزنی من اصلا دلیل این همه اصرارت برای ارتباط با این آدم رو نمیفهمم. اصلا حتی تو حیطهی کاری ما هم نیست چرا پات رو کردی تو یه کفش؟ "
با همون اخم همیشگیش از پشت میز بلند شد و رو به روی مینسوک نشست.
" برای اینکه تو کارمون پیشرفت کنیم نباید کار رو محدود کنیم به حرفه و رشتهی خودمون. جوری که این آدم رنگ و طرحهای مختلف رو باهم ترکیب میکنه و میاره روی بوم به شدت تمام فکرم رو درگیر کرده. با وجود الگوی ثابت نقاشیهاش هر کدوم حس و حال منحصر به فرد خودشون رو دارن و این یه استعداد خاصه. مطمئنم ایدههایی که برای طراحی و به کار گرفتن رنگها این آدم میتونه بهمون بده فوقالعادست "
تو تمام این مدت مینسوک با جدیت به دوستش خیره شده بود. هنوزم سر از کارش در نمیاورد؛ در اصل هیچ وقت نمیتونست ذهن چانیول رو بخونه.
با نفس عمیقی از روی مبل بلند شد و به سمت در راه افتاد.
" به بچهها میگم بازم بگردن ولی کاملا دارم جدی میگم چان، این آخرین باره و اگر تلاشمون نتیجه نده باید بیخیال بشی"
در رو بست و به سمت اتاقش راه افتاد. با دیدن دختری که توی اتاقش بود اخمی روی پیشونیش نشست اما با برگشتنش اخمش به لبخند پررنگ و متعجبی تبدیل شد.
" هانا تو اینجا چیکار میکنی؟ کی برگشتی؟"
به سمت هانا رفت و دوستانه بغلش کرد.
" همین امروز رسیدم طاقت نیاوردم برم خونه بعدا بیام مستقیم اومدم اینجا که ببینمت دلم خیلی براتون تنگ شده بود"
" خیلی کار خوبی کردی؛ واقعا به یه اتفاق خوب نیاز داشتم"
با یاد خواستهی چانیول چشماش رو چرخوند و بعد از سفارش قهوه کنار هانا نشست.
" صدای جر و بحث کردنت با چانیول شنیدم. چیزی شده؟"
" حتی دلم نمیخواد راجع بهش حرف بزنم ولی شاید تو هم بتونی بهم کمک کنی. یه مدت بود که نقاشیهای یه آدم ناشناس تو تمام سایتها و پیجهای هنری پخش میشد درحالی که هیچ نام و نشونی از صاحب اثر نبود و فقط یه اکانت توییتر ازش داشتیم و یه اسم هنری همین. کمکم طرفدار نقاشیاش بیشتر شدن منم دنبالش میکردم. چیزی که توجهت رو جلب میکنه اینه که توی همهی اثرایی که میکشه، یاس بنفش هست و فکر کنم برای همینه که "لیلاک" صداش میکنن. دراصل خودشم اسم اکانتش رو لیلاک گذاشته و به این اسم معروف شد. تو که از علاقهی چانیول به یاس بنفش خبر داری، حالا چان...."
YOU ARE READING
𓂃Lilac𓂃
Fanfictionاین چندشاتی تقدیم شما امیدوارم دوستش داشته باشید :)♡ خلاصه: چانیول مدیر یک شرکت طراحی داخلی هستش که مدتی میشه آوازهی یه نقاش کاربلد به اسم "لیلاک" رو میشنوه اما نمیتونه هیچ راه ارتباطیای باهاش پیدا کنه تا به همکاری دعوتش کنه؛ بعد مدتی شانس بهش رو...