از وقتی که تمام حقایق گذشته رو فهمیده بود، نرمی بیشتری توی رفتار با چانیول داشت. فکر میکرد فقط خودشه که متوجه این تغییر رویه میشه اما لبخندایی که هر چند دقیقه یکبار از طرف مینسوک و هانا روونهش میشد، بهش میفهموند خیلی هم رفتارش زیرکانه نیست. هانا بهش گفته بود که مینسوک رو هم در جریان صحبتایی که بینشون پیش اومده قرار میده و مخالفتی نکرده بود. به هرحال قرار بود دیر یا زود متوجه بشه و برای بکهیون فرقی نداشت.
بعد از کمی خوش و بش با مینسوک به سمت خونهاش راه افتاد. خیلی وقت بود که این هیجان رو توی وجودش احساس نکرده بود و بعد چند سال این احساسات براش تازگی داشت. اینکه از وقتی خبر مهمونی رو شنیده بود کل ذهن و فکرش شده بود انتخاب لباسی که بتونه نگاه چانیول رو باهاش جذب کنه و سر صحبت رو باهاش باز بکنه تا درمورد خودشون حرف بزنن.
حالا که از حس چانیول خبر داشت انگار که بی طاقت شده بود و میخواست هرچه سریعتر رابطه بینشون جوش بخوره؛ چون اگر میخواست به امید چانیول صبر کنه احتمالا باید چندسال دیگه هم منتظر میموند و این دیگه واقعا خارج از تحملش بود.
به عادت هر شب وارد گالریش شد و روی عکس چان زوم کرد. همون عکسی که شش سال پیش وقتی چانیول با یه دسته یاس بنفش وارد دانشگاه شده بود، ازش گرفته بود. گوشی رو کنار گذاشت و سعی کرد بخوابه. فردا روز پرکاری بود، باید برای مهمونی روز بعدش آماده میشد.
✾✾✾✾
از صبح تمام مرکز خریدایی که میشناخت رو گشته بود تا بالاخره یه کتشلوار سرمهای خوشرنگ و پیراهن مشکی چشمش رو گرفته بود. حس دخترای دبیرستانی رو داشت که برای قرار دارن آماده میشن؛ ولی چه اشکالی داشت؟ همهی این ذوق و اشتیاقی که داشت، قرار بود به چانیول ختم بشه پس با کمال میل ازش استقبال میکرد.
بعد از اون همه راه رفتن، کل وجودش آلارم خستگی میداد. وارد کافهی مرکز خرید شد و مثل همیشه یه سینگل اسپرسو سفارش داد؛ با لذت قهوهش رو بو میکشید و آروم مزه میکرد. صدای پیامک گوشی موبایلش حواسش رو جمع کرد، با دیدن اسم چانیول بالای گوشی از تعجب دهنش نیمه باز مونده بود. از هیجان تپش قلب گرفته بود و گوشی تو دستش بند نمیشد. با اضطراب پیام رو باز کرد و به صفحه چتی که با اولین پیام دیزاین شده بود خیره شد.
" سلام بکهیون حالت خوبه؟ امیدوارم مزاحمت نشده باشم فقط...میخواستم ازت یه درخواستی بکنم...میشه فردا بیام دنبالت تا باهم بریم مهمونی؟"
استرس و تردید از مکث بین جملاتش کاملا مشخص بود اما همین باعث شد کارخونه نوتلا سازی تو دلش راه بیوفته. چانیول هنوز آنلاین بود و این نشون میداد تو صفحه چتشون منتظره تا جواب بکهیون رو بشنوه. فکرشم نمیکرد چانیول این پیشنهاد ساده رو بهش بده؛ پس چانیولم داشت یه اقدامی برای رابطشون میکرد و این واقعا حس خوبی بهش میداد.
YOU ARE READING
𓂃Lilac𓂃
Fanfictionاین چندشاتی تقدیم شما امیدوارم دوستش داشته باشید :)♡ خلاصه: چانیول مدیر یک شرکت طراحی داخلی هستش که مدتی میشه آوازهی یه نقاش کاربلد به اسم "لیلاک" رو میشنوه اما نمیتونه هیچ راه ارتباطیای باهاش پیدا کنه تا به همکاری دعوتش کنه؛ بعد مدتی شانس بهش رو...