✾Part 7 (Last Part)✾

1.4K 445 262
                                    

از وقتی که تمام حقایق گذشته رو فهمیده بود، نرمی بیشتری توی رفتار با چانیول داشت. فکر میکرد فقط خودشه که متوجه این تغییر رویه میشه اما لبخندایی که هر چند دقیقه یک‏بار از طرف مینسوک و هانا روونه‏ش میشد، بهش می‏فهموند خیلی هم رفتارش زیرکانه نیست. هانا بهش گفته بود که مینسوک رو هم در جریان صحبتایی که بینشون پیش اومده قرار میده و مخالفتی نکرده بود. به هرحال قرار بود دیر یا زود متوجه بشه و برای بکهیون فرقی نداشت.

بعد از کمی خوش و بش با مینسوک به سمت خونه‏اش راه افتاد. خیلی وقت بود که این هیجان رو توی وجودش احساس نکرده بود و بعد چند سال این احساسات براش تازگی داشت. اینکه از وقتی خبر مهمونی رو شنیده بود کل ذهن و فکرش شده بود انتخاب لباسی که بتونه نگاه چانیول رو باهاش جذب کنه و سر صحبت رو باهاش باز بکنه تا درمورد خودشون حرف بزنن.

حالا که از حس چانیول خبر داشت انگار که بی طاقت شده بود و میخواست هرچه سریع‏تر رابطه بینشون جوش بخوره؛ چون اگر میخواست به امید چانیول صبر کنه احتمالا باید چندسال دیگه هم منتظر میموند و این دیگه واقعا خارج از تحملش بود.

به عادت هر شب وارد گالریش شد و روی عکس چان زوم کرد. همون عکسی که شش سال پیش وقتی چانیول با یه دسته یاس بنفش وارد دانشگاه شده بود، ازش گرفته بود. گوشی رو کنار گذاشت و سعی کرد بخوابه. فردا روز پرکاری بود، باید برای مهمونی روز بعدش آماده میشد.

✾✾✾✾

از صبح تمام مرکز خریدایی که میشناخت رو گشته بود تا بالاخره یه کت‏شلوار سرمه‏ای خوشرنگ و پیراهن مشکی چشمش رو گرفته بود. حس دخترای دبیرستانی رو داشت که برای قرار دارن آماده میشن؛ ولی چه اشکالی داشت؟ همه‌ی این ذوق و اشتیاقی که داشت، قرار بود به چانیول ختم بشه پس با کمال میل ازش استقبال میکرد.

بعد از اون همه راه رفتن، کل وجودش آلارم خستگی میداد. وارد کافه‏ی مرکز خرید شد و مثل همیشه یه سینگل اسپرسو سفارش داد؛ با لذت قهوه‏ش رو بو میکشید و آروم مزه میکرد. صدای پیامک گوشی موبایلش حواسش رو جمع کرد، با دیدن اسم چانیول بالای گوشی از تعجب دهنش نیمه باز مونده بود. از هیجان تپش قلب گرفته بود و گوشی تو دستش بند نمیشد. با اضطراب پیام رو باز کرد و به صفحه چتی که با اولین پیام دیزاین شده بود خیره شد.

" سلام بکهیون حالت خوبه؟ امیدوارم مزاحمت نشده باشم فقط...میخواستم ازت یه درخواستی بکنم...میشه فردا بیام دنبالت تا باهم بریم مهمونی؟"

استرس و تردید از مکث بین جملاتش کاملا مشخص بود اما همین باعث شد کارخونه نوتلا سازی تو دلش راه بیوفته. چانیول هنوز آنلاین بود و این نشون میداد تو صفحه چتشون منتظره تا جواب بکهیون رو بشنوه. فکرشم نمیکرد چانیول این پیشنهاد ساده رو بهش بده؛ پس چانیولم داشت یه اقدامی برای رابطشون میکرد و این واقعا حس خوبی بهش میداد.

𓂃Lilac𓂃Where stories live. Discover now