✾Part 2✾

1.2K 506 117
                                    

چند دقیقه‏ای بود که جلوی محل نمایشگاه منتظر مینسوک بود. به جمعیتی که همه با ذوق از این هنرمند ناشناس صحبت میکردن نگاه گذرایی انداخت و نفس کلافه‏ای کشید. با دیدن ماشین مینسوک خیالش راحت شد؛ توقع دیدن هانا رو تو اون لحظه نداشت، سعی کرد رفتار ضایعی از خودش نشون نده. آروم هانا رو در آغوش گرفت و ابراز خوشحالی کرد، هرچند خودشم متوجه مصنوعی بودن حرکات و لحنش بود اما کاری از دستش ساخته نبود.

" بریم تو دیگه مردم از کنجکاوی"

با حرف مینسوک به سمت در ورودی راه افتادن؛ دلیل استرسی که داشت رو نمی‌فهمید. دفعه‏ی اولی نبود که میخواست درمورد کار با کسی صحبت کنه اما این همه مرموز بودن و کارآگاه بازی برای پیدا کردن لیلاک باعث تفاوت اون روز شده بود.

از شلوغی داخل نمایشگاه چشماشون گرد شد؛ فکرشم نمیکردن این همه آدم فقط برای دیدن لیلاک اومده باشن.

فضای داخلی نمایشگاه آبی کمرنگ و یاسی رنگ بود، دقیقا مثل لیلاک، یاس بنفش. اکثر نقاشی‏ها همونایی بودن که توی اینترنت دیده بود؛ بجز چندتایی که به نظر جدید میومدن. همچنان حسی که از اون نقاشی‏ها میگرفت براش غریب بود. اینکه یه نفر و پیدا کرده بود که مثل خودش عاشق یاس بنفشه هیجان زدش میکرد؛ احساسی که هیچ‏وقت جلوی دوستاش بروز نداده بود.

" هنوز خبری از این لیلاک معروف نیست. کنجکاوم بدونم پشت اون پرده چیه. یعنی ممکنه یهو پرده باز بشه و لیلاک بیاد بیرون؟"

با شوخی مینسوک نگاه چانیول سمت پرده کشیده شد. پرده مخملی قرمز رنگی آویزون بود. از اندازش نمیتونست چیزی و حدس بزنه، شاید یه نقاشی جدید بود یا شاید به قول مینسوک محل ورود لیلاک.

چند دقیقه‏ای گذشت که با صدای جیغ افراد حاضر و فلش دوربین‏ها حواسش جمع شد.

" بکهیون؟"

اون جثه‏ی کوچیک و موهای بلوند با لنزای آبی رنگ، در عین حال که براش غریبه بود به شدت هم آشنا بود؛ اون لبخند مستطیلی شاید تنها چیزی بود که تغییر نکرده بود اما، از اون چهره‏ی کیوت چیزی باقی نمونده بود و جاش رو به جذابیت نفس‏گیری داده بود که چانیول به هیچ وجه انتظارش رو نداشت.

پس اون استرس و حس عجیب الکی نبود. قرار بود دور از انتظارش غریبه‏ای آشنا رو ببینه و خاطراتش زنده بشه.

مینسوک از همه جا بیخبر با چشمای کنجکاوش به اون پسر جذاب خیره شده بود اما هانا، تنها چیزی که تو ذهنش میچرخید یه سوال بود:

" چانیول بعد چند سال قراره چه واکنشی نشون بده؟"

نمیدونست توهم زده یا واقعا اونم داره نگاهش میکنه اما قلبش تو دهنش میزد. نامحسوس دستاش رو مشت کرد و نفس عمیقی کشید. سرنوشت بد چالشی رو سر راهش گذاشته بود.

𓂃Lilac𓂃Where stories live. Discover now