چند دقیقهای بود که جلوی محل نمایشگاه منتظر مینسوک بود. به جمعیتی که همه با ذوق از این هنرمند ناشناس صحبت میکردن نگاه گذرایی انداخت و نفس کلافهای کشید. با دیدن ماشین مینسوک خیالش راحت شد؛ توقع دیدن هانا رو تو اون لحظه نداشت، سعی کرد رفتار ضایعی از خودش نشون نده. آروم هانا رو در آغوش گرفت و ابراز خوشحالی کرد، هرچند خودشم متوجه مصنوعی بودن حرکات و لحنش بود اما کاری از دستش ساخته نبود.
" بریم تو دیگه مردم از کنجکاوی"
با حرف مینسوک به سمت در ورودی راه افتادن؛ دلیل استرسی که داشت رو نمیفهمید. دفعهی اولی نبود که میخواست درمورد کار با کسی صحبت کنه اما این همه مرموز بودن و کارآگاه بازی برای پیدا کردن لیلاک باعث تفاوت اون روز شده بود.
از شلوغی داخل نمایشگاه چشماشون گرد شد؛ فکرشم نمیکردن این همه آدم فقط برای دیدن لیلاک اومده باشن.
فضای داخلی نمایشگاه آبی کمرنگ و یاسی رنگ بود، دقیقا مثل لیلاک، یاس بنفش. اکثر نقاشیها همونایی بودن که توی اینترنت دیده بود؛ بجز چندتایی که به نظر جدید میومدن. همچنان حسی که از اون نقاشیها میگرفت براش غریب بود. اینکه یه نفر و پیدا کرده بود که مثل خودش عاشق یاس بنفشه هیجان زدش میکرد؛ احساسی که هیچوقت جلوی دوستاش بروز نداده بود.
" هنوز خبری از این لیلاک معروف نیست. کنجکاوم بدونم پشت اون پرده چیه. یعنی ممکنه یهو پرده باز بشه و لیلاک بیاد بیرون؟"
با شوخی مینسوک نگاه چانیول سمت پرده کشیده شد. پرده مخملی قرمز رنگی آویزون بود. از اندازش نمیتونست چیزی و حدس بزنه، شاید یه نقاشی جدید بود یا شاید به قول مینسوک محل ورود لیلاک.
چند دقیقهای گذشت که با صدای جیغ افراد حاضر و فلش دوربینها حواسش جمع شد.
" بکهیون؟"
اون جثهی کوچیک و موهای بلوند با لنزای آبی رنگ، در عین حال که براش غریبه بود به شدت هم آشنا بود؛ اون لبخند مستطیلی شاید تنها چیزی بود که تغییر نکرده بود اما، از اون چهرهی کیوت چیزی باقی نمونده بود و جاش رو به جذابیت نفسگیری داده بود که چانیول به هیچ وجه انتظارش رو نداشت.
پس اون استرس و حس عجیب الکی نبود. قرار بود دور از انتظارش غریبهای آشنا رو ببینه و خاطراتش زنده بشه.
مینسوک از همه جا بیخبر با چشمای کنجکاوش به اون پسر جذاب خیره شده بود اما هانا، تنها چیزی که تو ذهنش میچرخید یه سوال بود:
" چانیول بعد چند سال قراره چه واکنشی نشون بده؟"
نمیدونست توهم زده یا واقعا اونم داره نگاهش میکنه اما قلبش تو دهنش میزد. نامحسوس دستاش رو مشت کرد و نفس عمیقی کشید. سرنوشت بد چالشی رو سر راهش گذاشته بود.
YOU ARE READING
𓂃Lilac𓂃
Fanfictionاین چندشاتی تقدیم شما امیدوارم دوستش داشته باشید :)♡ خلاصه: چانیول مدیر یک شرکت طراحی داخلی هستش که مدتی میشه آوازهی یه نقاش کاربلد به اسم "لیلاک" رو میشنوه اما نمیتونه هیچ راه ارتباطیای باهاش پیدا کنه تا به همکاری دعوتش کنه؛ بعد مدتی شانس بهش رو...