به خاطر حرفایی که شنیده بود سرش نبض میزد. تو قلبش دلتنگی عمیقی رو نسبت به چانیول حس میکرد و حتی عشق بیشتر؟
" تا وقتی خود چانیول نخواد من چطوری میتونم کمکش کنم ترسش رو کنار بزاره؟ منکر این نمیشم که داشتن رابطه با چانیول خواستهی من هست؛ یعنی هدفم از برگشتن همین بود. قبل اینکه واقعیت رو بدونم همش با خودم میگفتم باید یه کاری کنم که چانیول از رد کردن من پشیمون بشه. باید یه کاری کنم این دفعه خودش بیاد سمتم. تو کل این شش سال فقط به همین فکر میکردم و برای همینم این همه سختی کشیدم و توی کشور دیگه تنهایی روز و شبامو سر کردم تا برسه روزی که بتونم خودمو کنار چانیول ببینم. دستشو بگیرم و بهش بگم که هنوزم مثل قبل دوستش دارم. نمیگم که ازش متنفر نشدم؛ خیلی وقتا میخواستم بیام و عقدههامو سرش خالی کنم اما، نمیدونم چرا از علاقم بهش کم نشد. من عشق و گاهی نفرت رو باهم تو قلبم رشد دادم و از همون علاقه برای خاموش کردن نفرتم استفاده کردم. دائما در حال یه جنگ درونی بودم. تو تمام این مدت حتی یه بارم چانیول رو فراموش نکردم. هر روز بیشتر از قبل بهش فکر کردم چون با تمام وجودم عاشقش بودم. الانم اگه بدونم واقعا من رو میخواد دیگه حرف و رفتار کسی برام مهم نیست. خودم همه چیز رو درست میکنم"
هانا لبخندی از حرفای بکهیون رو لبش نشست. دروغ چرا؟ فکر میکرد بکهیون از چانیول کینه به دل گرفته باشه و سر متقاعد کردنش خیلی اذیت بشه اما اون دو نفر بیشتر از چیزی که فکرش رو میکرد به هم علاقه داشتن.
" منم همه جوره کمکتون میکنم؛ مینسوک هم مطمئنم حاضره هر کاری از دستش برمیاد انجام بده. نگران پدر چانیولم نباش؛ حتی اگر بخواد هم نمیتونه کاری بکنه"
با شک به صورت هانا خیره شد و منتظر ادامهی حرفش شد.
" حدودا هفت ماه پیش بود که تصادف کرد و از اون موقع تو کماست و تغییری تو وضعیتش ایجاد نشده"
واقعا هیچ حسی به حرف هانا نداشت. چرا باید از وضعیت کسی ناراحت میشد که عامل غم و غصهی چند سالهی خودش و چانیول بود؟
بدون هیچ واکنشی به حرفش لبخندی به هانا زد." ممنونم ازت بابت تمام چیزایی که برام تعریف کردی. نمیدونم اگر زودتر این ماجراها رو میفهمیدم وضعیت بهتر بود یا نه؛ شاید زمان درستش الان بوده. هنوزم دیر نیست. من قرار نیست چانیول و یه بار دیگه از دست بدم"
" الان میفهمم وقتی چانیول با شیفتگی از صادق بودنت و بقیه ویژگیهات صحبت میکرد چرا چشماش برق میزد. منتظر روزیم که جفتتون رو خوشحال ببینم و میدونم اون روز خیلی دور نیست"
با رفتن هانا رو تختش دراز کشید و گوشیش ر باز کرد به پروفایل چانیول خیره شد. لبخند تلخی زد و بوسه آرومی رو عکس نشوند.
✾✾✾✾
چند دقیقهای بود که سکوت کرده بودن. یکی با آسودگی خاطر به خاطر گفتن حرفایی که تو دلش سنگینی میکرد و اونیکی به خاطر هضم حرفایی که شنیده بود. وقتی چانیول صداش کرد تا باهاش حرف بزنه فکرشم نمیکرد همچین ماجرای پیچیدهای رو بشنوه.
YOU ARE READING
𓂃Lilac𓂃
Fanfictionاین چندشاتی تقدیم شما امیدوارم دوستش داشته باشید :)♡ خلاصه: چانیول مدیر یک شرکت طراحی داخلی هستش که مدتی میشه آوازهی یه نقاش کاربلد به اسم "لیلاک" رو میشنوه اما نمیتونه هیچ راه ارتباطیای باهاش پیدا کنه تا به همکاری دعوتش کنه؛ بعد مدتی شانس بهش رو...