نمیتونست به گوشاش برای شنیدن جملهای که هانا به زبون آورد اعتماد کنه. چانیول عاشقش بود؟ پس چرا از هیچکدوم رفتاراش این رو نفهمیده بود؟ سکوت رو ترجیح داد و با چشمای منتظرش به هانا خیره شد.
"داستان گرایش چانیول برمیگرده به 15 سالگیش. وقتی که توی مدرسه از یکی از همکلاسیاش خوشش میاد و میبینه توجهی که بقیه به دخترا دارن رو اون نداره؛ خب اون موقع سنش کم بود و خیلی به عشق و علاقه و اینجور تعریفا توجهی نداشت. به قول خودش فقط یه خوش اومدن ساده بود مثل یه تلنگر که بفهمم من مثل بقیهی دوستام نیستم. تو چیزی از خانوادهی چان نمیدونی اما پدرش به شدت سختگیر و قانون مداره یا حتی میتونم بگم یه جورایی بیمنطق و بیرحم. مخصوصا اینکه چانیول تنها پسرشه و حساسیتهای افراطیای همیشه روش داشته. شاید اقتضای شغلش بود چون پدر چان نظامی بود و یکی از فرماندههای معروف. قطعا چانیول نمیتونست به پدرش بگه که گرایشش چیه؛ اما برعکس پدرش، مادر خیلی مهربونی داشت و با اون راجع بهش صحبت کرد. مشخصا مادرش همون اول موافق نبود اما حمایت کردن چانیول رو ترجیح داد.
چانیول تا قبل ملاقات با تو هیچکس دیگهای رو دوست نداشت و با کسی تو رابطه نبود. بعد از گذشتن این مدت وارد دانشگاه شد و بعدا هم خیلی اتفاقی تو رو توی جشن ورودیهای جدید دیده بود و همونجا شیفته سادگی و کیوت بودنت شده بود. اینارو با جزئیات میگم چون چانیول تکتک لحظههایی که یه جورایی به تو وصل میشن رو توی ذهنش دیکته کرده. با یه جوهر پررنگ که هیچ جوره پاک نشه. تو توی قلب چانیول همون روز نشستی و اگه تا الان چانیول سر پا مونده فقط به خاطر گرمای عشق تو بوده.
هیچوقت نزاشت تو از قلبش حتی برای یه ثانیه بیرون بری. میگفت آدما باید یه دلیلی برای زندگی کردن داشته باشن و من دلیل نفس کشیدنم رو توی دم و بازدم نفسهای بکهیون پیدا کردم هرچند که الان پیشم نیست اما همین که به یادش روزام رو میگذرونم برام کافیه وگرنه دلیلی برای ادامه این روزای خسته کننده ندارم"
نمیتونست حرفای هانا رو هضم کنه. همزمان که حس شیرینی از توصیفای هانا تو وجودش پخش میشد، حسرت عمیقی قلبش رو پر کرده بود. حسرت شنیدن این جملهها از زبون خود چانیول. حس خوبی به ادامهی حرفای هانا نداشت اما حالا که بعد این همه وقت زمان فهمیدن همه چیز رسیده بود باید هرطور شده تحمل میکرد حتی اگر چیزای خوبی در انتظارش نبود.
" وقتی چانیول وارد دانشگاه شد مادرش بیماری سختی گرفت. توی سرش تومور داشت و خیلی دیر متوجه شده بودن و وضعیتش خیلی خوب نبود. میخوام بگم تو یه موقعی وارد زندگی چان شدی که از همه جا و همه چیز خسته بود و فکر میکرد حالا میتونه با وجود تو راحت تر با زندگیش کنار بیاد. یه روز توی بیمارستان داشت راجع به تو با مامانش حرف میزد اما پدرش پشت در بود و همه چیز رو شنید و میتونم بگم بهشت شروع نشدهی چان به جهنمی تبدیل شد که کل آیندش رو سوزوند. نمیتونم بگم چقدر واکنش پدرش اذیت کننده بوده. برای اولین بار تو عمرش از پدرش سیلی خورد اما درد اون سیلی از حرفی که پدرش بهش زد بیشتر نبود. چانیول نه تنها با تو تهدید شد بلکه براش خط و نشون کشیده شد که اگر خبری از قرار گذاشتن شما دوتا بشنوه هیچ کمکی برای خوب شدن مادرش نمیکنه و به خارج نمیفرستتش تا ادامه درمانش رو بگذرونه"
YOU ARE READING
𓂃Lilac𓂃
Fanfictionاین چندشاتی تقدیم شما امیدوارم دوستش داشته باشید :)♡ خلاصه: چانیول مدیر یک شرکت طراحی داخلی هستش که مدتی میشه آوازهی یه نقاش کاربلد به اسم "لیلاک" رو میشنوه اما نمیتونه هیچ راه ارتباطیای باهاش پیدا کنه تا به همکاری دعوتش کنه؛ بعد مدتی شانس بهش رو...