•~ فکر کردن به اینکه من به اندازه کافی خوب نیستم،بخشی از فرایند نوشتن است.در هر صورت، بخشی از من است.•~یک نویسنده هرگز نباید جسارت نوشتن درباره ی خود را داشته باشد، مگر اینکه بخواهد تمام لایه های محافظ بین روح نویسنده و اثرش را از هم جدا کند. کلمات باید مستقیم از وسط شکم بیرون بیایند، باید گوشت و اسخوان را بدرند تا آزاد شوند. زشت و صادق و خونین و کمی ترسناک،اما صددرصد آشکار و بی حجاب.
•~اینکه او باور می کرد میتواند مرا دوست داشته باشد را دوست داشتم.این تقریبا باعث میشد که باور کنم آدم دوست داشتنی ای هستم.
•~شما نمیتوانید تنها بهانه ی زنده ماندن یک نفر را از او بگیرید و بعد انتظار داشته باشید که او همان آدم سابق باشد.
•~مطمئنم که بیش ترش توی سرم است، اما این باعث نمی شود آرام شوم، چون افکاری که درون ذهنم کمین کرده اند می توانند به اندازه ی تهدید های ملموس خطرناک باشند.
•~درباره ی رابطه مان حرفی نمی زدیم. ما عاشق هم بودیم و فقط همین مهم بود.
•~هرچقدر سعی کردم فراموش کنم که چطور همه چیز از مسیر خودش خارج شد، نتوانستم و من با این ذهنی که هرگز هیچ چیزی را فراموش نمیکند نفرین شده بودم.