هر قدر بیش تر به خودمون تلقین کنیم که باید همیشه و در همه حال شاد باشیم و شادی تنها هدف زندگیه، وضع مون خراب تر میشه.شرایط و موقعیتی که در آن قرار داریم تعیین کننده ی نگاه ما به خودمان و دنیای اطرافمان است.
ساختار فیزیکی هرکدام از ما،درست مثل روابطمان،در گذر زمان تغییر میکند و تکرار میشود،از کار می افتد و پژمرده میشود،تحلیل میرود و پیر میشود. همه ی ما بیمار میشویم و بهبود میابیم، یا بیمار میشویم و وضع مان وخیم تر میود. از زمان،مکان،چگونگی و چرایی اش آگاه نیستیم.اما هر طور شده ادامه میدهیم.
اگر عذابی که گرفتارش ایم با مرگ به پایان نرسد،چه؟ از کجا میتوانیم بفهمیم؟ اگر وضعمان بعد از مرگ بهتر نشد چه؟ اگر مرگ راه فرار نباشد،چه؟اگر کِرم ها بعد از مرگ همچنان به خوردن گوشتمان و پوستمان ادامه دهند و ادامه دهند و ادامه دهند،در حالی که در تمام این مدت حضورشان را روی تن مان حس می کنیم، چه؟ این احتمال ها بدجوری مرا میترساند.هرگز نمیتوانیم افکار دیگران را بخوانیم. و دقیقا همین افکارند که به حساب می ایند. افکار واقعیت اند، اعمال اما میتوانند ساختگی و متظاهرانه باشند.
ما هرگز نمیدانیم و نمیتوانیم بفهمیم که در عمق وجود مردم چه میگذرد و انگیزه شان برای کارهایی که میکنند چیست.
حداقل نه از تمام افکار و انگیزه هایشان.
این ترسناکترین بینش نوجوانی ام بود. اینکه ما هرگز قادر به شناخت دیگران نیستیم. من نیستم.شما هم نیستید.
شگفت آور است که چگونه روابط انسان ها با وجود محدودیت شکل میگیرد و ادامه میابد
محدودیت هایی که از نبود شناخت یکدیگر ناشی میشود.
هرگز با اطمینان نمیتوانیم بگوییم طرف مقابلمان به چی فکر میکند یا اینکه طرف مقابلمان کیست.
نمیتوانیم هرکاری دلمان خواست بکنیم.
باید رفتار خاصی در پیش بگیریم و حرف هایی بزنیم که ازمان انتظار میرود.
اما در عوض میتوانیم به هرچی دلمان خواست فکر کنیم.
هرکسی میتواند به هرچیزی که میخواهد فکر کند.
افکار ما تنها واقعیت زندگی مان هستند.
این عین حقیقت است.تردیدی ندارم.
افکار هرگز ساختگی یا بلوف نیستند.داستان من شباهتی به فیلم ها ندارد. این را خودم قبول دارم. در داستان من خبری از خون و خون ریزی،قتل،خشونت و صحنه های نفس گیر نیست.
بعید است که در طول داستان از ترس یکه بخورید و از جا بپرید. برای من اینها اصلا ترسناک نیستند.
چیزی متحیرم میکند که ایمانم را به آنچه در زندگی مسلم میدانم، بگیرد و آرامشم را برهم بزند، چیزی که واقعیت را مدخل و مخدوش کند. این آن چیزی است که مو به تنم راست میکند.