Taehyung pov:
کوک: پیاده شو.
وقتی توی خیابون پارک کرد گفت. انگار قرار نبود زیاد بمونیم.
وقتی پیاده شدیم سمت صندوق رفت و عروسک خرسی بزرگی که اصلا فکرش رو هم نمیکردم یک درصد از صندق اون نویسنده ی سورئال بیرون بیاد رو دستش گرفت... در واقع مجبور بود بغلش کنه!
ته: جونگکوک؟
سرش رو برگردوند و بی حرف نگام کرد که یعنی ادامه بدم.
_ زشت نیست من هیچی نگرفتم براش؟
برم یه کمپوت بگیرم ها..فقط شماره ی اتاق رو برام اس کن.میدونستم از دیشب عمرا با توجه به حساسیت های کوک توی اورژانس یا حتی یه اتاق معمولی جین مونده باشه.
کوک: این از طرف جفتمونه.
گفت و بدون اینکه منتظر من بمونه سمت دیگه ی پیاده رو رفت.
کوک: زودباش دیرومون شد!
نگاه قدر شناسانه م رو ندید. سمت بیمارستان دوییدم.
با وارد شدن به اتاق خصوصی و بزرگی صدای پر انرژی جین گوشامون رو پر کرد.
_ عمو اومدین بالاخره!!
با جیغ و خنده گفت و دیدم که کوک لبخند ناچیزی گوشه ی لبهاش شکل گرفت. نه از اون پوزخند هایی که تحویل من میداد!
کوک: اول از همه باید سلام کنی هواجین.
_ سلام عموئه، سلام کوکی.
نزدیکشون شدم و آروم روی سر دخترک دست کشیدم و جوابش رو دادم.
این اشتیاق زنده بودن و زندگی کردن تا چند وقت دیگه میتونست توش جریان داشته باشه؟ با خودم فکر کردم برای من تنها چند سال دووم آورد. هم سنای جین بودم که..با صدای پر انرژی ش خط افکارم بریده شد.
جین: اسمت چیه؟
یادم افتاد تا حالا خودم رو معرفی نکردم.
_ تهیونگ عزیزم._ خوشبختم عمو ته!
به عروسکی که دست کوک بود اشاره کرد و پرسید:
این مال منه؟کوک باز هم با همون لبخند جواب مثبت داد و عروسک رو توی بغلش گذاشت.
کوک: آره.با نشستنمون کنار تخت، دخترک یکدفعه دستش رو سمت تک گوشواره ی گوشم آورد و با انگشت های کوچیکش لمسش کرد.
جیم: اووو پسرا هم گوشواره میندازن.
با حرفش لبخندم مات شد.. فهمیدم این بچه به خاطر شرایط خاص قلب و ریه ش حتی نمیتونه زیاد بیرون هم بره.
صدای کوک دوباره به خودم آوردتم.
YOU ARE READING
Revuer [kookV, yoonmin]
Fanfictionاون دیوونه بود پس توی لحظه ی اول شناختش.. خیلی عمیق تر از یه شناختن عادی. اون میتونست باهاش بمیره در حالی که تفنگ دست خودشه! درسته اون یه روانشناس بود! و آدم مقابلش... یه نویسنده ی روانپریشِ رمان های ترسناک تخیلی. ولی وقتی یکی از پرونده ها جامه ی وا...