Part 3 (Silence)

216 37 1
                                    

فصل سوم: مینه‌سوتا.

صدای آژیر بلند پلیس و آمبولانس، نشان از اتفاق جدایی ناپذیر بشریت می‌داد.

جک به همراه چندین مأمور دیگر، وارد خانه ای با چراغ های روشن شد. پرایس از مدتی پیش بر بالین جسد حاضر شده بود و در حال موشکافی آن بود.

پرایس به محض دیدن جک، گفت: آلفرد مارک، 28 ساله، مربی مهد کودک. علت مرگ هم تقریبا مشخصه! پاهای مرد توی آب فرو رفتن و یکی با شدت جریان برق رو وارد بدنش کرده. و فقط یک بار هم این اتفاق نیفتاده! پشت سر هم با ولتاژ های مختلف که برای مرگ و ایست قلبی کفایت می‌کردن. آثار تعرض جنسی وجود نداره اما قربانی به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفته. آشنا نیست جک؟

جک با اخم و جدیتی که به هنگام کار بیشتر به سراغش می‌آمد جواب داد: خیلی هم آشناست. "دنورز" کجاست؟

پرایس: خبری ازش نیست!

جک نفس عمیقی کشید تا عصبانیت و نا آرامی اش کاهش یابد.

پرایس اقرار کرد: کاش ویل الان این جا بود!

جک حرف او را نا شنیده گرفت و جوابی نداد. اما تا حد زیادی با پرایس موفق بود.

فقط خدا می‌دانست که ویل الان کجاست!

با صدای دنورز، که سعی بر عذر خواهی از مأمورین داشت از فکر بیرون آمد. سرِ تأسف جک ، دنورز را مشوش کرد. نزدیک جک شد و گفت: ببخشید بابت تأخیر.

جک: لطفا زود تر کارت رو شروع بکن.

دنورز سری تکان داد. جک با فریاد نه چندان جان داری، به باقی افراد در اتاق هشدار داد که کار آن ها در آن جا، لااقل تا مدتی تمام است. تمام افراد، اعم از پرایس و جک از صحنه ی جرم خارج شدند. جیمز دنورز با آن کت کوتاه ساده و مو های کوتاه فر، بی شباهت به فردی نبود که چندی پیش در صحنه های جرم می‌ایستاد و آن را بازنگری و زنده می‌کرد و حالا معلوم نبود که در حال مزه کردن گوشت چه کسانی بود، یا رو به روی تپه ی چند پایی از اجساد هانیبال ایستاده و کف می‌زد.

جیمز با چشم های باز شروع به تجسم کرد. بر خلاف ویل، تصور کردن با چشم باز را بیشتر ترجیح می‌داد. زیرا بدین طریق اشیا را بسیار ملموس تر می‌دید. اشیا در مقابل چشمان جیمز شروع به حرکت کردند، تا جایی که دقیقاً در مکانی که باید قرار گرفتند.

جسد از روی صندلی بلند شد و وارد آشپزخانه گردید. آلفرد با رادیوی روی میز هم آوا شده بود و می‌سرایید. جیمز به تپانچه ی الکتریکی که در دست داشت نگاه کرد. به آرامی قدمی برداشت و وارد آشپزخانه شد. آلفرد زود تر از آن که جیمز تصور می‌کرد متوجه او شد . خواست فریادی بزند که با شوک الکتریکی از پای در آمد و ساکت شد. جیمز او را کشان کشان به سمت خارج از آشپزخانه برد و روی صندلی بست. کف پای او تشتی از آب قرار داد و نگاهی به صورت آلفرد انداخت.

آلفرد کم کم به هوش آمد و با نگاهی متوحش به جیمز خیره شد. جیمز شروع به مشت زدن به صورت او کرد. زمزمه کرد: من باید تو رو بزنم! هیچ دلیل واضحی برای این کار ندارم! جالب نیست آلفرد؟

جیمز به دست مشت شده ی خود نگریست و لبخند زد. سپس چشم خود را باز و بسته کرد. با باز شدن دوباره ی چشم هایش، جسد با همان آرایش اولیه رو به روی او قرار گرفته بود.

به تندی در را باز کرد و گزارش قتل به خصوصی را که حالا مورد نظر پلیس قرار گرفته بود را طلب کرد. آن را به سرعت خواند و به کار خود بازگشت.

حالا مکرراً آلفرد زنده اما بی حال مقابل چشم هایش ظاهر شد. جیمز گفت: معلومه که باید بزنمت! ما همدیگه رو نمی‌شناسیم. تو اسیر دست منی و راهی برای فرار نداری! بیش از حد هم بی حالی و حتی اگه می‌تونستی هم نمی‌خواستی که بری! اما من مشت های محکمی رو روی صورتت به جا می‌ذارم! می‌دونی چرا؟

جیمز در مقابل چشمان آلفرد قهقهه ی کوتاه و آرامی زد و گفت: چون تو هم همین کار رو کردی مارک! درسته؟!

آلفرد به سختی این حرف جیمز را تایید کرد. جیمز برای اتمام کار، تپانچه را به سمت او گرفت و او را به شدت تحت جریان الکتریکی قرار داد.

*

جک: یعنی داری می‌گی که آلفرد مارک همون شخصیه که قربانی مشابه خودش رو کشته بود؟

جیمز سری تکان داد و ساکت شد.

جک کلافه به جیمز دنورز خیره شد. جیمز صورت معذبی به خود گرفت اما به سرعت گفت: ما با یه قاتل مقلد طرفیم جک. مقلدی که از خود قربانی هاش تقلید می‌کنه برای کشتن.

جک: چقدر از مقلد ها متنفرم.

جیمز لبخند کمرنگی زد . متوجه شدت نفرت جک از جریانات مربوط به هانیبال بود. از طرفی به طور کامل می‌دانست که جک به شدت به دنبال هانیبال یا ردی از او می‌گردد. تمام پرونده های مربوط به هانیبال و ویل را زیر و رو کرده بود. جیمز معتقد بود که آن ها بی نقص ترین قاتلانی هستند که او تا به حال از آن ها شنیده است؛ یا لااقل با یکدیگر به مجسمه ی کمال مبدل می‌گشتند.

***

hannibal : Silence & risingWhere stories live. Discover now