Part 2 (Silence)

284 44 2
                                    

فصل دوم: حلول.

عمارت در آن شب سرد، رنگ و بوی خانه ی قدیم ورجر ها را داشت. همان قدر تاریک و عبوس. "آلانا" به همراه دو ورجر دیگر، همسرش "مارگوت" و پسر بچه ی کوچکشان "لیام" در اتاق نشیمن بزرگی که از اسبابی شبیه به وسایل عهد عتیق پر شده بود، جلوس کرده بودند. آلانا سخت مشغول فکر کردن و مارگوت در حال ریختن دومین فنجان چای بود. آن‌ها از چند قدم دور تر، بسیار شبیه یک خانواده ی متشخص و معمولی بودند. اما با چند گام نزدیک شدن به آنان شاید همه چیز هویدا می‌شد.

مارگوت دوست‌داشتنی ، دست آلانا که بر روی میز قرار داشت را در دست خود فشرد. آلانا لبخندی حواله ی او کرد و گفت: جک بهم زنگ زده بود!

مارگوت مثل اکثر اوقات نگاهی به زمین فکند و گفت: می‌دونم.

آلانا: ولی فکر نکنم شنیده باشی چی گفت.

مارگوت: شنیدم که چی گفتی.

آلانا: حتی وقتی هانیبال پشت اون پنج تا در خوابیده بود هم احساس امنیت نداشتم!

مارگوت آهی از سر ناراحتی کشید.

آلانا:  نمی‌دونم تا کجا قراره فرار کنیم.

مارگوت نگاهی به پسر بچه ی شیطان که حالا سعی در بالا رفتن از مجسمه ای بزرگ در گوشه ی اتاق داشت کرد.

آلانا: می‌دونم چطوری نگاهش می‌کنی!

مارگوت: من رو یاد میسون می‌ندازه!

آلانا: میسون مُرده.

مارگوت فنجان را بالا برد و مماس لبش کرد و زمزمه نمود: حالا باید به حلول کردن معتقد بشم.

آلانا به آرامی خندید و گفت: اون توی وجود من هم بوده.

مارگوت: تنها موضوع روشنی که وجود داره.

آن دو به یکدیگر لبخند زدند.

جک با آلانا تماس گرفته بود تا اظهار بی‌خبری کند. هر دوی آن‌ها می‌دانستند که هانیبالِ فعال ناپایدار اما آشکار، بهتر از هانیبالی است که تا مدتی غیر فعال و نظاره گر می‌نشیند.امروز، این اولین تماس جک با آدم های فراری ای بود که از یکدیگر می‌گریختند. آلانا علاوه بر وعده ی بی‌شائبه ی هانیبال برای به قتل رساندن خود، نگران ویل هم بود. هر چند از ته قلب خود می‌دانست که هانیبال هیچگاه به او آسیبی نمی‌رساند.

زندگی با هانیبال فقط برای ویل فراز و نشیب نداشت، بلکه او تمام افرادی که اجازه ی لمس آن ها را داشت را تحت شعاع خود قرار داده بود. آن ها همگی شلوار شرافت را به پا کرده بودند و این به مذاق هانیبال خوش نمی‌آمد.

ایالت برلینِ آلمان برای آلانا و خانواده اش مکان مناسبی را به ارمغان آورده بود. به دور از جنایت و داستان های پیچیده ، همه چیز خسته کننده اما امن به نظر می‌رسید. آلانا برای مدتی دست از رو به رو شدن با ناملایمات روانی کشیده بود. اما ناملایمات با تصاویر خود ، در شب ها هنگام خواب به او هجوم می‌بردند. او از روانشناسِ خود بودن دست شسته، و از روانپزشک حاذقی به نام دکتر هارولد کمک خواسته بود. دکتر هارولد ، مردی خوش پوش، خوش رو و خونگرم بود؛ با این وجود، از نقاط قوت وی می‌توان به این اشاره کرد که به هیچ وجه آلانا را به یاد دکتر لکتر نمی‌انداخت و احتمال این که یک قاتل آدمخوار باشد بسیار کم بود. آن ها هر سه شنبه عصر با یکدیگر ملاقات داشتند.

به هر حال آلانا محافظه کار تر از آن بود که بگذارد دکتر هارولد یا هر کس دیگری به راحتی از دیوار محافظان عبور کند. آن ها به شدت بر تراوایی عمارت حساسیت به خرج می‌دادند تا مبادا سر و کله ی قاتل زنجیره ای جدید و قدیمی پیدا شود. هر چند آلانا حدس می‌زد که به این زودی ها دست هانیبال به او نمی‌رسد اما تضمینی در این رابطه وجود نداشت. 

hannibal : Silence & risingWhere stories live. Discover now