Part 1(Silence)

572 50 10
                                    

بخش اول : خاموشی


فصل اول: تلاش برای خوک نبودن.

کورسوی چند شعله شمع، فضای اتاق را در اولین غروب ماه دسامبر تا حد اندکی روشن کرده بود. "بدیلیا" با لبخند کم‌جان اما معنا داری، شراب قرمز خود را به آرامی مزه می‌کرد و سخت در فکر فرو رفته‌بود. اما اگر می‌خواست افکار خود را روانکاوی کند، جملات خاصی برای خلاصه ی افکارش نمی‌یافت؛ غرق در مسائلی بود که شاید هیچ‌گاه نمی‌توانستند قابل توصیف باشند. غرق در احساساتی که برای آن ها هنوز نام مناسبی پیدا نشده بود. به نقل "ویل" ، حس خوش‌بینی درباره ی توانایی احساس تحقیر! اما بدیلیا نمی‌دانست که باید این احساس را با خوشحالی بپذیرد یا آن را انکار کند؟ او روانشناس ماهری بود و می‌توانست کنترل افکار خود را به دست بگیرد؛ آیا این احساسات متناقض می‌توانستد با خیال راحت در مغز او رخنه کنند؟
سکوت آرامش بخش به همراه آن تیرگی هنگام افولِ روز، جان تازه ای به او می‌بخشید. اما می‌دانست این جان بخشیدن ها، علوفه ای هستند که قبل از ذبح به او خورانده می‌شوند. آیا او از این اتفاقات اخیر ناراضی بود؟ یا سوال بهتر! از این نارضایتی خود به راستی رضایت داشت؟

ویل به بدو ورود خود ، بدیلیا را از خیالات خود رهاند . بدیلیا نگاهی به صورت ویل انداخت، اما ویل بدون توجه به او صندلی را عقب کشید و روی آن نشست.

بدیلیا نفس عمیقی کشید و به جای خالی پای خود نگاه کرد. ویل یک ابروی خود را بالا داد و با شیطنت گفت: سندرم عضو فانتوم!

بدیلیا درجه ی لبخند خود را کمی بالاتر برد. اما همچنان سکوت خود را نشکست.

از آشپزخانه وضوحاً بوی مطبوعی به مشام می‌رسید و هر اشتهایی را به خود جلب می‌کرد.

ویل انگشت دستان خود را به یکدیگر قفل کرده بود و انتظار می‌کشید. طولی نکشید که " هانیبال" با سینی بزرگی که روی آن، ساق پای بدیلیا که با سلیقه طبخ و تزئین شده بود و بخار زیادی از آن ساطع می‌شد وارد اتاق گردید.

توجه هر دو حاضر به او معطوف شد. هانیبال سینی را در میانگاه میز نهاد، سپس با متانت دکمه ی کت خود را باز و شروع به مناطقه کرد: امیدوارم زیاد منتظرتون نذاشته باشم!

بدیلیا بالاخره به حرف آمد: نه کاملا سر وقت.

هانیبال لبخندی زد و به سمت بطری شراب ایتالیایی رفت و در آن را گشود. پس از ریختن محتویات آن در لیوان ها، بر روی صندلی در برابر بدیلیا نشست. بدیلیا همزمان با نگاه خیره ای که به هانیبال داشت، از لیوانی که قبل تر از آن نوشیده بود ، شراب قرمز خود را دوباره چشید.

ویل پرسید: چطور می‌شه که دکتر لکتر یه پیش غذای گیاهی به خوردمون می‌ده؟!

هانیبال گفت: نمی‌تونستم خودمون رو با پر شدن از خوردن پیش‌غذای سنگین ببخشم، وقتی این گوشت لذیذِ روی میز منتظر ماست!

و با لبخندی که به سختی می‌توانست آن را محو کند به بدیلیا نگاه مجددی انداخت.

بدیلیا گفت: من نان حیات هستم، هر که نزد من بیاید گرسنه نخواهد شد.

ویل با لحن آشنای همیشگی گفت: هانیبال پدر خوک ها نیست.

هانیبال نگاه شیطنت باری به ویل انداخت. بدیلیا مستأصل به نظر رسید اما چیزی نگفت. این مراسم شام برای او، به مثابه مراسم عشای ربانی بود. بدیلیا خوک نبود، فرزند هانیبال هم نبود! او حداقل امشب فرزند هیچ خدایی نبود.

آن سه مشغول خوردن پیش غذای گیاهی شدند. پس از آن غذای اصلی صرف شد.

آن شب یکی از آرام ترین شب های آن دوران بود. همسران قاتل به دنبال مکانی بودند که در آن مستقر شوند. پس از قتل "فرانسیس دلارهاید"، اوضاع پیچیده تر شده بود. "جک کرافورد" تمام عزم خود را جزم کرده بود که آن‌ها را بیابد. ویل می‌دانست که جک در نهایت مجبور به همکاری با اینترپل می‌شود، اما تعلل او را در این امر درک نمی‌کرد.

***

ویل با طمأنینه به چارچوب پنجره ی بزرگ اتاق تکیه داده بود و سوز هوای آخرین ماه پاییزی را بر روی صورت خود حس می‌کرد. هانیبال وارد اتاق شد، کت خود را از تن بیرون کشید و با سلیقه ی تمام آن را در کمد چوبی بزرگی جای داد. سپس روی تخت نشست و خطاب به ویل گفت: به مِنو خیره شدی؟

ویل گفت: گوشت ها اون بیرون دارن یخ می‌زنن هانیبال!

هانیبال: یخچال رو نباید خالی کرد، وگرنه به زودی صاحبخونه شاکی می شه.

ویل برگشت و دست به سینه به هانیبال خیره شد. گفت: این جا می‌تونه خونه ی خودمون باشه!

هانیبال: نمی‌تونیم برای همیشه این جا بمونیم. خودت هم اینو می‌دونی.

ویل سری تکان داد و به طرف تخت رفت. کنار هانیبال نشست و گفت: جک پیدامون می‌کنه.

هانیبال: و این اشتباه بعدیش خواهد بود.

مدتی در سکوت غوطه ور شدند. سپس هانیبال سوال کرد: به چی فکر می کنی؟

ویل: ابیگیل.

هانیبال: اون فرزند خدا بود.

ویل خنده ی کوتاهی کرد و گفت: وارد دنیایی شدیم که بتونیم بگیم با همیم؟

هانیبال: وارد اتاق های مشترکمون شو. ما همه اون جاییم. با تمام کار ها و عواقبشون هنوز هستیم.

ویل: ولی من فعلا وارد این اتاق شدم.

هانیبال لبخندی زد و به سمت ویل متمایل شد. دست خود را روی صورت ویل نهاد و به چشم های او خیره گشت.

ویل: تنها ثبات موجود توی من، بی ثباتی همیشگی بود ! دارم همین رو هم از دست می‌دم! احساس وصل شدن به کسی می‌تونه علاوه بر مزایاش ، پر از جنجال باشه!

هانیبال:آیا ما به هم وصلیم ویل؟

هانیبال منتظر جواب سوال نماند و صورت خود را به صورت ویل نزدیک تر کرد. 

hannibal : Silence & risingTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon