فصل یازدهم: تابلو
نگاهی به بیرون از پنجره انداخت. دانه های برف به آرامی بر روی زمین اقامت می گزیدند. آلانا احساس می کرد که این دانه ها، به مانند عواطف و جریان های فکری او هستند که پس از رنده شدن، به روی زمین می نشینند و و استقرار مییابند.
با گذر این فکر از ضمیر اش ، لبخندی زد و احساس سرزندگی لحظه ای کرد. درست همان چیزی که آن را به طور مداوم میخواست .
دکتر هارولد، موشکافانه به وی نگاهی افکند.
هارولد: چه احساسی داری؟
آلانا: عطش زیاد برای جزوی از طوفان بودن و خراب کردن همه چی با دست های خودم، در عین احتیاط.
هارولد: دلتنگ چیزی هستی؟
آلانا نگاهش را از پنجره و نمای دور دست آن گرفت و آن را به چشمان سرحال و قبراق دکتر هارولد دوخت.
آلانا: این کاریه که هانیبال باهات انجام می ده. اعتیاد به تناقضات و درک زیبایی اون تضاد ها در کنار هم!
هارولد: کاری که با ویل کرد هم همین بود؟
آلانا: کاری که با ویل کرد شامل این هم می شد. ویل دچار چندین و چند انقلاب فکری شد؛ انقلاب هایی که زمینه شون رو داشت.
هارولد: تو هم داشتی؟
آلانا: هنوز هم دارم.
هارولد: می خوای اون ها رو به جایی برسونی؟
آلانا به آرامی سری به طرفین تکان داد و گفت: نمی دونم.
دکتر هارولد سکوت کرد. آلانا فرصتی یافت که افکار خود را مرتب و سازمان یافته کند. سپس در همان حال که در حال طبقه بندی آن ها بود، گفت: این تصور رو داشتم که غریزه عاری از زیبایی های هنریه. درک دوگانگی اون من رو از این تصور دور تر کرد. هر بار که دو تا احساس ضد و نقیض به هم برخورد میکنن، یه اثر هنری در حال خلق شدنه. این حاصل یه انفجاره. هر چی ضدیت بیشتر، شدت هم بیشتر. دستِ احتیاط غریزی و میل به تابو شکنی، یه تابلوی بزرگ رو دارن رسم می کنن. تابلویی که زمینه ی سیاه سفیدی داره!
هارولد: تا به این جا سیاه سفید بودی؟
آلانا: این زمینه ی فکری من بوده و هست. سیاه و سفید بودن و یه هنرمند دیوانه داشتن که میل به رسم یه تابلو داره.
هارولد: اون هنرمند قبل از این داشته چی کار می کرده؟
آلانا: دیوانگی.
***
VOCÊ ESTÁ LENDO
hannibal : Silence & rising
Fanficاین اولین داستان من توی این جاست و تقریبا یه جور فن فیکشنه از هانیبال. در واقع ،بیشتر تصورات من از فصل چهاریه که هنوز ساخته نشده و مشخص نیست کی ساخته بشه. زیاد مسائل به قول دوستان "اسمات" نداره. بیشتر سعی کردم استایل هانیبال رو حفظ کنم. نمیدونم چق...