Part 5 (Silence)

164 30 0
                                    


فصل پنجم: فردی.

موهای فر قرمز رنگ، اندام لاغر و متناسب، نگاه گیرا، آبی رنگ و چموشی که به دنبال گشودن قفل هر رازی بود، متعلق کسی نبود به جز" فردی لوندز".

با دقت در نقطه ی کوری مناسب، دور از چشم جیمز دنورز ایستاده بود و در حال تماشای او، و مردی هم سن و سال او بود که در مقابل جیمز قرار داشت و در حال صحبت با او بود. آن دو در نزدیکی خانه ای بودند که به تازگی قتلی در آن رخ داده بود.

جیمز پس از کمی صحبت، به قیافه ی خندان پسر مقابلش لبخند زد و آرام نزدیک او شد و او را بوسید.

فردی لوندز دوربین خود را به راه انداخت و از دور، سعی بر عکس برداری شد. پس از مدتی، از آن جا دور شد و سپس سوار بر ماشین به سان کسی که به تازگی به آن جا رسیده است و از همه جا بی خبر است، در مجاور جیمز و دوست پسر احتمالی اش ایستاد؛ سر خود را از پنجره ی ماشین بیرون برد و گفت: سلام.

جیمز سر خود را برگرداند و جواب او را داد. فردی با لحن دوستانه و لبخندی صمیمی گفت: ببخشید می تونم بپرسم این جا چه اتفاقی افتاده؟ من توی این محله زندگی می کنم و یهو وارد این جا شدم و دیدم پر از ماشین پلیسه.

"نولان" با چشمان تیز خود به او نگاهی کرد و گفت: اوه نمی‌دونستم فردی لوندز این جا زندگی می‌کنه!

فردی که اولین بار نبود مچ خود را در مقابل فردی باز می‌دید، با آرامشی که حفظ شده بود گفت: خوشبختانه این جا سایت من خواننده زیاد داره!

نولان لبخند تصنعی زد و رو به جیمز گفت: خیلی خب من می‌رم خونه. امیدوارم زود برگردی.

جیمز با او خداحافظی کرد و سپس به سوی فردی که هنوز در همان جا توقف کرده بود برگشت.

جیمز: چه کاری از دستم بر میاد؟

فردی: کارتون این جا تمومه؟

جیمز: می شه این طور گفت.

فردی لوندز: می‌تونم تا اداره ی پلیس برسونمتون.

جیمز سری تکان داد و کنار فردی نشست.

جیمز: من می‌دونم شما کی هستین. این روزا سخته نشناختن شما. خصوصاً برای اشخاص صنف ما.

فردی: بعضی وقتا حرکات غیر حرفه ای زیاد می‌زنم.

و سپس لبخند زد.

فردی به راه افتاد و مسیر بین صحنه جرم و اداره را در عرض حدود بیست دقیقه طی کرد. در این اثنا، حرف زیادی زده شد. فردی سعی بر شناخت جیمز داشت و جیمز هم کاملا از این موضوع آگاه بود. برای هیچکس پوشیده نبود که فردی لوندز دارای قدرت و درایت بالایی بود و از طرفی می‌توانست همان قدر که سود رساننده است، خطرناک باشد. جیمز در طول زندگی خود یاد گرفته بود که مطبوعات را دست کم نگیرد. به خصوص که به تازگی وارد پرونده های خاص و همکاری با جک کرافورد شده بود.

*

جیمز: امروز فردی لوندز رو دیدم .

جک نفس عمیقی کشید و به صندلی خود تکیه داد و گفت: انتظار این رو داشتم . هر چند که تا همین جا هم تأخیر داشت.

جیمز: ولی ما یه هفته ست که با هم همکاری می‌کنیم.

جک: دقیقا.

جیمز خندید. جک با جدیت گفت: این قاتل جدید داره کاراش رو خیلی سریع انجام می ده. اگه بخواد همین طوری با همین سرعت کار هاش رو جلو ببره اوضاع پیچیده تر و بدتر می‌شه!

جیمز: هیچ اثری ازش توی صحنه های جرم نیست.

جک: به چیز خاصی فکر می کنی؟

جیمز انگشتان دست خود را به هم گره زد و گفت: این قاتل نسبتاً حرفه ایه! ولی نه اون قدر زیاد که بشه گفت قبل از این قتل های خیلی زیادی انجام داده. از طرفی مشخصه که برای کشتن اشتیاق زیادی داره. وقتی احساسات شدید بیان وسط احتمال این که خطا کنه بالا تر می‌ره. انتظار می ره که به زودی اشتباه فاحشی بکنه! اشتباهی که یا اون رو برای همیشه به دام می‌ندازه و یا اون رو محتاط تر می‌کنه. بیا امیدوار باشیم که اولیه!

جک سری تکان داد و گفت: اشتباه فاحش مثل..؟

جیمز: قاتل برای خودش یه لباس مخصوص داره. بی شک بدون دستکش و کلاه وارد صحنه ی جرم نمی‌شه. با این که داره با اشتیاق خودش ریسک می‌کنه و به شدت هیجان زده ست، خیلی سخته که اشتباهات به این سنگینی مرتکب بشه که اثر انگشت یا تار مو یا رد مستقیم دیگه ای از خودش به جا بذاره. این اشتباه انقدر ها هم ابتدایی نیست ولی قابل تشخیصه. ولی باید یه اشتباه به خصوص باشه!

جک سری تکان داد و ساکت شد.

جیمز فهمید که باید مرخص شود و همین کار را هم کرد.

***

hannibal : Silence & risingDonde viven las historias. Descúbrelo ahora