پارت1(عاشق نگاهت بودم)

46 11 0
                                    

jk
چقدر سنگ دیگران رو به سینه ی خودم بزنم و باهاشون همدردی کنم و ازشون حمایت کنم
ولی اونا ذره ای این حمایت های من رو نبینن
باعث شرمندگی هستش شرمنده برای کی؟خودم؟
بیشتر از اینکه از تنهایی بترسم از دوستان و دور وریام می ترسم
اون ها فقط در جلو روی من برایم محبت به خرج می دن وگرنه معلوم نیس پشتم چه کار هایی که نمی کنن
خیلی مسخرست
ولی مشکل من این نیس مشکل من اینکه از همه چیز به راحتی می گذرم
انگار برام ذره ای هم اهمیت نداره فقط می بخشم و می گذرم
مشکل من فقط اینکه اون منو نمی خواد...
هر بار که از جلو روم می گذره با نیش و کنایه حرف می زنه
انگاری دیواری کوتاه تر از من پیدا نکرده که هعی با لگد از روش بگذره
روح من چند سالی هست که مرده
و اون اصلا متوجه این قضیه نشده
من فقط از این می سوزم که از عشق خودم هر روز و هر لحظه ضربه می خورم
ولی من دیگه تحمل این رفتار های اونو ندارم پس ....
بی صدا می رم...
تا شاید فریادی برای درد هایی که کشیدم باشد
وگرنه...
من هیچوقت نمی تونم با تو خداحافظی کنم
روز ها می گذره و من درد هایم را فراموش می کنم البته فراموش نه سرکوبشان می کنم
ولی من...عاشق نگاه تو بودم
هر چقدر سرد و بی حس باشی یا اینکه از من تنفر داشته باشی اینو بدون که من همچنان دوست خواهم داشت
Jk
بچگی خوبی داشتم البته فکر می کنم نمی دونم خوب بود یا بد ولی با وجود اون اره خوب بود دوستش داشتم اون دورانی که باهام بود رو دوست داشتم
یادمه خیلی خوب یادمه یواشکی و بی سر و صدا دست همو می گرفتیم و به حنگل های اون طرف خونه هامون می رفتیم
خیلی ساکت و بی سرو صدا طوری که کسی نفهمه که ما داریم میریم تا با هم مثل همیشه بازی کنیم
اره بازی کردن باهاش برام لذت بخش بود قایم موشکی خاله بازی ...
هه گفتم خاله بازی من اقای خونه بودم دو تا عروسک که دخترام بودن رو بازی می دادم بیرون می بردم و پارک می بردم تا لذت ببرن و شب با هم به خونه برمی گشتیم تا غذای خوشمزه مامان رو بخوریم
مامان جیمینی من مامان قصه ی ما بود که عاشقش بودم چقدر قشنگ دخترامونو مرتب می کرد تا بیان و سر سفره ما بشینن
و به منم همیشه با لبخند خوش امد می گفت
و بوسه ای روی لپ هام می کاشت
همه چیز خوب بود عالی بود
تا اینکه جیمینی دیگ نیومد دخترامون نبودن غذایی نبود که بخوریم و بدتر از همه هیچ بوسه ای نبود
به طرف خونشون با نگرانی می رفتم انگار حس می کردم که اتفاقی اوفتاده وجودم می لرزید
یعنی چه اتفاقی افتاده با قدم های لرزون سمت در رفتم و به ارومی بازش کردم چرا چرا صدای گریه میاد چرا همه دارن داد و بیداد می کنن در همون حین صدای گریه ی یه نفر رو تشخیص دادم نه نباید صدای اون باشه صدای هیچکس رو نمی شنیدم به جز اون فقط صدای حیمینیم رو می شنیدم که گریه میی کرد و مادرشو صدا می کرد مادرش؟
رفتم نزدیک تر که دیدمش چه پژمرده به نظر می رسید رنگش پریده بود داشتم با دقت بهش نگاه می کردم که متوجه من شد و فریاد زد این فریاد چرا باعث شد قلب من تیکه تیکه بشه
لعنت بهت جانکوک برو از من دور شو نمی خوام دیگ هرگز ببینمت هرگز.....
چشمای ابی رنگ دریاش خیسه خیس بود
موهای طلاییش به هم ریخته بود
ولی باز هم بین اون جمعیت زیبا ترین بود
کاش میشد این پسربرای همیشه برای من میشد
اون باید برای من میشد دوست داشتم دستاشو محکم بگیرم وفشار بدم تا اون دست ها فقط برای من میشد
من بهترین هارو برای اون می خواستم
و اون به من گفت هرگز دیگه نمی بینتم
چرا همچین اتفاق هایی برای من باید فقط می اوفتاد چرااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/////
ساعت 8 روز سه شنبه
دینگ دینگ دینگ
بازم همون خواب لعنتی چرا این کابوس تموم نمیشه دیگ خسته شدم نمی تونم
هر روز خدا باید این خواب فاکی مزخرف رو ببینم نمی تونم دیگ تحمل کنم
از تخت خواب مشکیم بلند شدم و به سمت حموم رفتم تا یه دوش حسابی بگیرم خوابیده بودم ولی انگار داشتم ساعت ها کار می کردم
کوفته و خسته بودم منزجر کنندس

The painWhere stories live. Discover now