سرنوشت!
من به سرنوشت اعتقاد دارم.
در یک شب بارانی، در کهکشان و بین ستارهها، زندگیِ مرموز و خطرناکی برای من نوشته شد.
آسمان بخاطر زندگی غمانگیز این نوزاد، اشک ریخت و ناله کرد.
نوزادی که لالایی شبانهش، صدای شلیک گلولههایی بود که تن پدرش رو سوراخ کرد.
از همون شبی که متولد شدم، سرنوشتم با خون پدرم نوشته شد.من بخاطر اون شرکت امنیتی همه چیزم رو از دست دادم. هوییتم، خانوادهم، عشقم و معصومیتم، همه رو از دست دادم و با دروغ بزرگ شدم.
با خاطرات شکنجه شدن اون، داخل تیمارستانی که توی کوهستان مخفی شده بود. با صدای فریادهای ناشی از دردی که توی کارخونهی قدیمی میپچید. با قلبی کبود و یخ زده، با روحی داغون و پر از زخم.
میخوام یه بازی رو شروع کنم. همه آدمهایی که از زمان تولدم من رو فریب دادن، من هیچ کدومشون رو نمیبخشم. همهشون رو به زنجیر میکشم. براشون یه زندگی نکبت بار و پرعذاب میسازم. آتش جهنم رو به جون تکتکشون میندازم. عشق و نفرت رو یادشون میدم. هیچکس، هرگز، سرنوشت من رو فراموش نخواهد کرد.
سالها از اون شب تلخ گذشته، اما تمام لحظات زجرآورش داخل ذهنم حک شده.
دستهایی که به سختی تلاش کردم تا توی کابوسهام رهاشون نکنم، بلندم کردن و از شکسته شدن نجاتم دادن؛ کمکم کردن. برای قوی شدن. برای قدرتمند شدن. برای حفاظت از کسایی که برام باقی موندن. برای گرفتنِ انتقام کسی که از دستش دادم.
همون شعلههایی سوزانِ آتشی که همه چیزم رو گرفتن، مسیر من رو برای زهرآلود کردن زندگیشون روشن کردن.به زیر پاهام نگاه میکنم. پلههایی که من رو به بالای این قلعهی خونین رسوندن، جنازههای عزیزانم و دشمانم هستن که روی هم انباشته شدن.
بوی خفه کننده و تعفن آور جنازههایی که زیرپاهای منن، مثل یک حصار، دورم پیچیده شدن، از من در برابر بقیه محافظت میکنن و دشمنهام رو فراری میدن.حالا من اینجام. درست جایی که برای سرنوشتِ نوزاد یک روزه تصمیم گرفتن. روی تختِ حکومت نشستم. کاری میکنم همشون جلوم زانو بزنن.
من، رئیسِ سازمانِ امنیتیِ ققنوس آتشینم.***
YOU ARE READING
Buried Alive JIKOOK-KOOKMIN
Fanfiction_تو جرات میکنی برام شرط بذاری؟! جونگکوک چشمهاش رو بست و به سرعت داد زد. _دوست پسرم شو!! جیمین بهت زده خندید و متقابلا فریاد زد: _چی؟! تو...چی گفتی؟! دیوونه شدی؟! من ازت متنفرم!! _ب...رام مه...مهم نیست. ب...بهم در..دروغ بگو که دو...دوستم دا...