شبِ دلگیر و نحس به سرعت گذشت و خورشید طلوع کرد.
جیمین تمام طول شب خودشو داخل اتاق تاریک و بی روح پدرش زندانی کرده بود.
کنار تخت پدرش زانو زده بود و دستِ پیر اما قوی و حمایتگر پدرش رو بین دستهای خودش گرفته بود و محکم میفشرد.
میترسید پدرش مثل یک ماهی از بین دستهاش لیز بخوره و اون رو از دست بده.چشمهاش به خاطر گریههای بیوقفهش قرمز شده بود و از شدت سوزش تیر میکشید.
رد اشک روی گونههای برجستهش به جا مونده بود و لکههای کوچک و بزرگی روی ملحفهی تخت تشکیل داده بود.سرش روی پای پدرش گذاشته بود و نگاهش به صورتش دوخته بود. اگر فقط اون چشمهای مهربونش رو باز میکرد و از خواب طولانی مدتش بلند میشد، جیمین مجبور نبود توی این شرایط باشه.
نمیدونست برای کدوم مشکلش دنبال راه و چاره باشه. بوسیدن پسرعموش یا تبعیدش به کشوری غریبه.
با یادآوری تهیونگ چشمهاش محکم به همدیگه فشرد و آهی از روی نگرانی، از بین لبهای لرزونش در رفت.هرگز فکرش رو هم نمیکرد که حرص و حسادت توی دام بندازتش و به بدبختی بکشونتش.
قرار نبود به این زودی به مرد اعتراف کنه. اون برنامه چیده بود تا تهیونگ رو پله پله شیفته خودش کنه و به دام بندازتش.
جوری که هرگز نتونه از دست جیمین فرار کنه اما همین اول کاری با بوسهی ناگهانی که توسط خشم صورت گرفته بود، همه چیز رو خراب کرده بود.درست مثل یک بچهی نابالغ رفتار کرده بود. احساس احمق بودن میکرد.
هر لحظه، افکار وحشتناکی به مغز خستهش هجوم میآوردن و قلبش رو بیقرارتر میکردن.جرات روبهرو شدن با تهیونگ رو نداشت. میترسید مورد تمسخر یا اهانتش قرار بگیره. اگر بازخواستش میکرد چه جوابی باید میداد؟!
میترسید اگر ابراز علاقه کنه، تهیونگ نسبت بهش بی اعتماد و سرد بشه.
شاید هم برعکس همهی تصورات منفیش با آغوش باز از عشق نوپاش پذیرایی میکرد.خسته شده بود. تمام شب رو فکر کرده بود. اما به نتیجه دلخواهی نرسیده بود و راه حل مناسبی برای مشکل دیگهش پیدا نمیکرد.
چطور باید از رفتن و ترک عزیزانش سرباز میکرد؟!تقهی آرومی به در چوبی اتاق خورد و جیمین از غرق شدن توی دریای افکار آزار دهندهش بیرون کشید.
_ارباب جوان! منم محافظ سانگوو.
سرش از روی پای پدرش برداشت و به خاطر گرفتگی گردنش، چهرهش درهم رفت و ناله کرد.
_چی شده هیونگ؟!صداش گرفته و خشدار بود.
_ماشین آمادهست. باید بریم مدرسه. دیرتون شده.همزمان با مالیدن گردنش، به صفحه ساعتی که روی دیوار نصب شده بود، نگاه کرد.
هشت و سیزده دقیقه.
ESTÁS LEYENDO
Buried Alive JIKOOK-KOOKMIN
Fanfic_تو جرات میکنی برام شرط بذاری؟! جونگکوک چشمهاش رو بست و به سرعت داد زد. _دوست پسرم شو!! جیمین بهت زده خندید و متقابلا فریاد زد: _چی؟! تو...چی گفتی؟! دیوونه شدی؟! من ازت متنفرم!! _ب...رام مه...مهم نیست. ب...بهم در..دروغ بگو که دو...دوستم دا...