پلکام سنگین بود و سعی کردم بازشون کنم. از درد به خودم پیچیدم و چشمامو باز و بسته کردم بخاطر نور، که فقط بنظر میومد سردردمو بدتر کرد. طوری بود که انگار یکی تبر رو انداخته بود وسط سرم.
دردش قابل تحمل نبود؛ یه مدل دردی بود که تاحالا تجربه نکرده بودم و چیزی نبود که دوباره بخوام تجربه کنم. فکر نمیکنم دیگه بخوام مشروب بخورم اگه این نتیجهایه که بعدش باهاش سروکار دارم.
پتو رو زدم کنار و سریع بلند شدم. تصمیم بیخودی بود. اتاق وحشیانه جلوی چشم میچرخید، یه حس مزخرف بهم داد که میخواستم بالا بیارم. با کف دستم محکم سرمو گرفتم و چشمامو بهم فشار دادم، دعا میکردم تیر کشیدن سرم تموم شه.
یه دستمو رو دیوار نگه داشتم تا کمک کنه وایستم. اتاق دورر سرم چرخید قبل اینکه بتونم ثابت بمونم.
معدم به هم ریخته بود و غارغار میکرد، تودهای که توی گلوم بود یه حسی بهم داد که قراره بالا بیارم. پس همه تلاشمو کردم تا بدن سنگینمو با نهایت سرعت به دستشویی برسونم.
روی زمین نشستم و با دستای لرزونم کاسه توالت رو محکم گرفتم. معدم بدجور منقبض میشد و سمت توالت خم شدم.
از چشام اشک میومد همونطور که خم شدم تا دوباره محتویات معدمو خالی کنم. گلوم بخاطر استفراغ میسوخت و تو دهنم مزه تلخ مزخرفش مونده بود.
قبل از اینکه سمت سینک برم تا استفراغی که تو دهنم داشت تهنشین میشد رو بشورم بازومو به زور بالا اوردم تا سیفون رو بخاطر گندی که بود بزنم.
چند دقیقه بعد رفتم تو اتاق روبهرویی تا دوباره روی تخت دراز بکشم، در وحشیانه باز شد. دوتا پسر کوچیک اومدن. یکیشونو فهمیدم یوسوب بود.
با قدمای محکم اومدن سمتم، هرهر خندههاشون رو احساس میکردم جلوی میکروفون پخش میشد. سردردم داشت بهتر میشد که با ورود پسرا دوباره برگشت.
"نونا!"
غرغری کردم و گوشمو با بالشتی که سرم روش بود پوشوندم. روبهروم نشستن و هردوشون یه لبخند دندون نمیایی بهم زدن که با چشم غره جوابشونو دادم.
سعی کردم بهشون بگم که برن، ولی فقط یه زمزمه بود؛ مشخصه که نشنیدن. حس میکردم یه بیابون وسط گلوم جاخوش کرده و حرف زدن فقط باعث میشد حس کنم گلوم داره به یه سمباده کشیده میشه.
"تو مریضی،" یوسوب گفت، اخمی رو صورتش به وجود اومد همونطور که منو بررسی کرد.
لعنتی، هیچ نظری ندارم.
پتو رو محکم دور بدنم پیچیدم همونطور که تلاش میکردم صداهاشونو از ذهنم بیرون کنم. ولی خیلی زود با صدای ینفر دیگه قطع شد.
تهیون رو دیدم که با یه سینی دستش اومد تو. همونطور که داشتم به ظرف سوپ تو سینی نگاه میکردم نشست بغل پسرا.
ESTÁS LEYENDO
Farm Boy | KTH (translation ver)
Fanficوقتی که بازیگر معروف چوی آرا مجبور شد به خاطر اینکه شغلش بخاطر یه رسوایی نابود شد از شهر فرار کنه و به معنای واقعی سر از ناکجا اباد درمیاره. الان مجبوره زندگی جدیدش رو به عنوان یه روستایی تو حومه شهر تجربه کنه. ولی چطوری میتونه وقتی تنها استعدادش با...