پنجره های اون ساختمون کوچیک با پوسترهای قدیمی پوشیده شده بود، محتویاتش قابل تشخیص نبود، که این نشون دهنده سنش بود. فکر نمیکردم رستوران باشه تا وقتی که یوسوب بهش اشاره کرد چون بنظر من بیشتر شبیه یه ساختمون متروکه بود."مامانبزرگ!"
یوسوب به سمت رستوران دووید، صدای قدماش اکو میشد. از پشت دنبالش کردم، ولی به خودم لرزیدم وقتی حس کردم کف زمین زیر پام تکون خورد.
هر قدمی که برمیداشتم، باعث میشد کفپوشها غژغژ کنن و بخاطر امنیتم تو رستوران واقعا میترسیدم؛ اینجا واقعا لازم داشت بازسازی شه.
اگه این رستوران توی شهر بود، کسب و کارش بدون شک بخاطر اینکه بازرسی امنیتی رو پاس نکرده بسته میشد.
"یوسوب، پسر بازمزهم. بیا اینجا عزیزم." یونجو بغبغ کرد(مثلا صدای پرنده:/)، که از مهمونی اونشب یادم بود. یه زن نسبتا کوتاه و تپل بود، قدش حول و حوش ۵ فیت بود.(۱۵۰ سانتی متر تقریبا)
دستاشو از هم باز کرد و یوسوب مشتاقانه به سمتش دووید، براش مهم نبود کفپوشا زیر پاش داره وحشیانه صدا میده. باهم دیگه میپریدن، باعث میشد موهای فر خاکستریه یونجو اطرافش بپره.
لبامو بهم فشار دادم تا از لبخند زدنم جلوگیری کنم چون صحنه روبهروم درواقع میشه گفت کیوت بود.
"نوه مورد علاقهم چطوره؟" یونجو پرسید، لپای یوسوب رو فشار داد.
"داشتم این اطرافو به نونا نشون میدادم،" یوسوب گفت، به من اشاره کرد.
بالاخره به من نگاه کرد و یه لبخند گرمی تحولیم داد. با یه تظیم سریع جوابشو دادم، خودمم معرفی کردم.
"جای قشنگیه."
'عالی بود، احمق.'
از جواب مزخرفی که دادم خودمو جمع کردم. چیز احمقانهای بود برای گفتن، مخصوصا وقتی که من اصلا منظورم اون نبود؛ ولی نمیدونستم دیگه چی باید بگم. خوشبخاته جوابمو فقط با یه لبخند ساده داد، از اون جو معذب نجاتم داد.
"چطوره شما دوتا برین اونجا پیش تهیونگ بشینین، منم میرم غذارو اماده کنم،" یونجو گفت،" اونجا اون گوشه نشسته."
من و یوسوب سمت چپمون رو نگاه کردیم تا تهیونگی که چند تا میز اونور تر نشسته بود رو ببینیم. سرشو پایین انداخته بود و سعی میکرد خودشو زیر کلاه افتابیش بپوشونه، ولی من از رو سرهمی قرمزی که پوشیده بود شناختمش.
بهش اخم کردم وقتی یادم اومد یکم پیش چقدر بیادب بود، وقتی من به سادگی سعی داشتم قدردانیمو نشون بدم. اون حتما از خوشحالی گریه میکرد اگه میفهمید من به ندرت از مردم تشکر میکنم.
"هیونگ!" یوسوب داد زد، که باعو شد از جام بپرم. با هیجان برای تهیونگ دست تکون داد، که سعی داشت از روی صندلی پایین بره، هنوز داشت کار بیخودی انجام میداد برای قایم شدن.
VOUS LISEZ
Farm Boy | KTH (translation ver)
Fanfictionوقتی که بازیگر معروف چوی آرا مجبور شد به خاطر اینکه شغلش بخاطر یه رسوایی نابود شد از شهر فرار کنه و به معنای واقعی سر از ناکجا اباد درمیاره. الان مجبوره زندگی جدیدش رو به عنوان یه روستایی تو حومه شهر تجربه کنه. ولی چطوری میتونه وقتی تنها استعدادش با...