𝐄𝐩 25

710 228 72
                                    

از شنیدن مکرر صدای زنگ که داشت گوشاشُ خراش میداد دست از مقاومت برداشتُ چشم باز کرد ، با دیدن تاریکی هوا نگاه کنجکاوی به گوشیش انداخت و " لعنت ساعت سه صبح بود؟؟؟ "

‌‌چشم از گوشیش گرفت و اخم کمرنگی وسط پیشونیش خط انداخت و این سوال که " کی میتونست این وقت شب مزاحمش شده باشه " تو ذهنش شکل گرفت اما همینکه دوباره زنگ خونه بصدا دراومد از فکر و خیالات تو سرش دست کشید و اولینکاری که کرد صدا کردن کای بود. دو سه باری اسمشُ بلند به زبون آوردُ وقتی جوابی نگرفت یه مرتبه یادش اومد اون بچه خرس چندساعت پیش بهش گفته بود که برمیگرده خونه‌ی خودش.

‌آهی کشید و با اعصاب متشنجی از تو تختش بیرون اومد ، سمت در رفتُ وقتی نزدیکش شد از پشت صفحه نمایشگر آشنایی رو دید.
_اون اینجا چیکار میکرد؟

‌زیرلب از خودش پرسید و با تکرار صدای زنگ به اجبار درُ براش باز کرد ، همونجا با اخمای توهم کنار در ایستاد و منتظر موند تا اون موجود مزاحم به ورودی خونه برسه ، یکمم تو جاش این پا و اون پا کردُ همینکه صدای خش خش ریزیُ شنید بلافاصله درُ باز کرد.
آماده بود بهش تشر بزنه اما خب جای اینکه اخماش عمیقتر شه مات و مبهوت به صورت درب و داغون پسر کوچکتر اونم درست جلوی چشماش خیره شد.

‌" چه اتفاقی افتاده بود؟ کی این بلارو سرش آورده بود؟ چرا انقدر داغون بنظر می‌رسید؟ "

‌سوالایی که توی ذهنش مدام از اول براش تکرار میشدن به شکل ترسناکی داشتن به صورتش حالت نگرانی میدادن ، چیزی که چان اصلا نمیخواست.
با اینحال وقتی شل بودن بدن پسرُ دید نتونست همونطور بیکار سرجاش بمونه ، دستاشُ گرفت و با حالت جدیي بازخواستش کرد:
_کسی که دنبالت نیومد؟!

‌بکهیون که با اون صورت زخمیُ درب و داغون کمی مست بنظر می‌رسید با سوال مرد به خودش تکونی دادُ صدای آخ آرومش به گوش تیز چان رسید.
_آقای پــــــارک .. مــــــن حسابی حواســـم جمع‌ـــه .. من پسر باهوشــی‌ام ، از ســـر کوچه‌ی قبلی پیاده اومدم .. هععع

‌زخم گوشه‌ی لبش باعث شد از درد ، سریع دهنشُ ببنده و به نگاه جدی مرد چشم بدوزه و منتظر پاداش بمونه ولی سکوت مرد انگار چیز دیگه‌ای میگفت ، میگفت که هیچ خبری از پاداش نیست .. پس سعی کرد خودشُ جمع و جور کنه.

‌اینبار با لبخند کمرنگی خودشُ جلو کشید و به پیراهن نازک مرد چنگ زد:
_میدونی چرا کتک خوردم؟! هووممم بذار بهت بگـــم ..
‌نفسی گرفت و به قصد ادامه دادنِ صحبتش لب باز کرد اما تیر کشیدن قفسه سینش نذاشت کلمه‌ای از گلوش بیرون بیاد ، بسرعت چهره‌ش مچاله شدُ تنها صدایی که به گوش هردوشون رسید صدای سرفه‌های مکرر بکهیون بود.

My Ideal BoyfriendDonde viven las historias. Descúbrelo ahora