𝐄𝐩 28

395 72 165
                                    

_کجا میری چانیول؟
وسطای سنگ فرش توجاش توقف کردُ برگشت سمت مادرش:
_میرم یکم هوا بخورم زود برمیگردم
_مراقب خودت باش پسرم حواست به دوروبرت باشه
_حواسم هست نگران نباشید.

از در خونه که زد بیرون تمام افکارش حالا آزادانه متعلق به اون پسر بود ، باید با چشمای خودش از وضعیتش باخبر میشد تا میتونست اشکای اون شبی که حسابی قلبشُ به بازی گرفته بود فراموش کنه.

‌‌‌‌با اینکه ازش خواسته بود دیگه به گذشته و خودشون فکرنکنه با اینکه التماسش کرده بود ولی مرد نتونست سرقولش بمونه ، چون خودشُ مقصر میدونست و عذاب وجدانش بخاطر اتفاقاتی که برای بکهیون افتاده بود نمیذاشت از هزارتوی ذهنش خلاصی پیداکنه. ‌


‌‌با دیدن اون مکان آشنا درست مقابل چشماش دست از برداشتن قدمای اضافه کشیدُ دیدن چراغای خاموش مغازه باعث شد پاهاش سنگین شن.
" رفته بود؟ "
نگاهی به ساعتش انداخت و بدون اینکه دست خودش باشه به مغازه نزدیکتر شد ، فاصله صورتشُ کم کردُ از پشت شیشه به داخل چشم دوخت.
" انگار واقعا رفته بود..."

‌درحالیکه صورتش داد میزد چقدر از این بابت گرفته و عصبیِ عقب کشیدُ برای برگشت یک قدم به جلو برداشت اما صدای شکستنی که یه مرتبه به گوشش رسید مسبب نگاه شوکه شده و ترسیدش بود.

" نکنه بلایی سرش اومده بود؟ "
این تنها سوالی بود که توی اون لحظه داشت دیوونش میکرد.

دوباره برگشت سمت مغازه و بی معطلی در شیشه‌ایُ بصدا درآورد:
_کسی اون توعه؟! همین الان صدای افتادن چیزیُ شنیدم!!‌‌
‌کمی منتظر موند تا جوابی از توی اون مغازه‌ی تاریک به گوشش برسه ولی با نشنیدن صدایی دوباره به در کوبیدنُ ادامه داد:
_مجبورم این درُ بشکونم و به پلیس بابتش خبر بدم ، صدامو میشنوی؟ با سه شماره اینکارو میکنم... یک ، دو...-

‌‌‌/ چخبرته؟ این همه سروصدا برای چیه لعنتی؟ خفه خون بگیر بابا
/ اومده بودیم یکم خوش بگذرونیم شبمون و خراب کردی ، فاک توش... بیاین بریم

‌‌‌قیافه‌ی چان با دیدن اون سه نفر از سرگردونی دراومدُ طوری بی‌حالت شد که انگار نشون دادن ریکشن به اینکه چی داره تو سرش میگذره براش سخت ترین کار دنیاست.
_داشتین اون تو چه غلطی میکردین؟

با لحن کنترل شده‌ای که جون کنده بود عصبانیت از پهلو پهلوش بیرون نزنه یقه‌ی یکیشونُ چنگ زدُ اینو ازش پرسید.
‌/ فضولیش به تو نیومده ...اییششش سریشِ لعنتی

با حرص و ترس از اینکه موندنشون اینجا براشون دردسر شه تمام توانشُ سرِ هل دادن پسری که صورتشُ به خوبی با کلاه و ماسک پوشونده بود گذاشت و همینکه چان پخش زمین شد از فرصت برای فرار استفاده کردن.

My Ideal BoyfriendDove le storie prendono vita. Scoprilo ora