𝐄𝐩 29

317 79 79
                                    

نگاه آخرشم به کای که با عجله میرفت بیرون، انداختُ یباره درحالیکه مغزش بهش موضوع مهمی رو گوشزد میکرد پسرُ صدا زد و همینکه باهاش چشم تو چشم شد حرفشُ زد.
_حواست باشه بهشون بگی که نمی‌خوام خبر تجاوز مستقیماً از سمت کمپانی باشه، بگو چند نفر تحت پوشش استخدام کنن که برامون اینکارو انجام بدن.
_چشم هیونگ.
سری تکون دادُ تو همون حالت پسرُ بدرقه کرد.

بعدش از دوباره مشغول وزنه زدن شدُ سعی کرد تمریناتشُ از سربگیره اما وسطای تمرین وقتی که هنوز حتی دو سِت رو هم کامل نکرده بود ذهن شلوغش با این سوال که " اگه بکهیون بوسان می‌موند و اون مریضای جنسی دوباره میومدن سراغش" مواجه شد.

با همون قیافه‌ی به ظاهر متفکر روی صندلی نشستُ چشماش به آینه‌‌ی بزرگ تمام قدی که جلوش بود مات موند.
داشت به این فکرمیکرد که هرجوری شده باید اون پسره‌ی چموش رو بکشونه پیش خودش وگرنه هیجوره خیالش از بابت نگرانی‌هاش راحت نمیشدُ قراربود فکرش تمام وقت درگیر اون و کاراش باشه.

با اینحال با گندی که سهون بابت رسواییِ اون شب توی رستوران زده بود نمی‌تونست بذاره بکهیون توی سئول آفتابی شه، باید یجایی کنار خودش مخفیش میکرد اینجوری خیالشم راحتتر بود.

" یعنی باید میاوردش توی همین خونه؟"
نگاه عاقل اندرسهیفی از توی آینه به خودش انداختُ طوریکه انگار بهش توهین شده یکهو تو جاش ایستاد.
_چرا باید با اون توی یه خونه باشم؟

حالت ازخود راضي به خودش گرفت و بعد مکث کوتاهی بازتاب نگاه پشیمونش رو توی آینه دید. باید راه حل دیگه‌ای پیدا میکرد.

مردمکای سرگردونش دور تا دور فضای باشگاه چرخ خورد و انقدر گوشه گوشه‌ی مغزش رو انگشت کرد که بالاخره با یه بشکن مهم‌ترین اتفاقی که توی خونه‌ش افتاده بودُ اون، فراموشش کرده بود بیادآورد.
_همینه باید با قراردادی که برام امضاش کرد بیارمش اینجا ، اینجوری دیگه دلیلی برای مخالفت نداره.

نیشخند یکطرفه‌ای روی لبش جاخوش کرد و بعد برداشتن حوله‌ای که روی یکی از دستگاها پهن بود عرق رو گردن و پشت سرشُ پاک کرد.
نباید فراموش میکرد بهش زنگ بزنه و اطلاع بده که مغازه‌شُ ببنده و با چمدونش جمع کنه پاشه بیاد سئول ، چون میدونست زمانیکه کمپانی تصمیم بگیره خبرُ پخش کنه و بابتش بیانیه بده دقیقا بعد از انتشار، هر دقیقه‌ش میتونست برای اون پسر خطرناک باشه.

خودش رو تایید کرد و ورزش کردن رو از سرگرفت ، حتماً بعد اینکه تمرینش تموم شد باهاش تماس میگرفت.
اما شروع نکرده کارش دوباره استپ خورد.
" وایستا ببینم اصلا چرا دارم دوباره براش دل می‌سوزونم؟ اونم وقتی که با قیافه‌ی ناسپاسش بهم خیره شده بودُ فقط میگفت برم؟"

وزنه از دستش رها شد و درحالیکه از شوکِ کارای خودش به خنده افتاده بود دست لای موهاش کشید.
_اون پسره‌ی از خودراضی حتماً میتونست مراقب خودش باشه که داشت اینطوری دَکَّم میکرد.(مکثی کرد و با یادآوری اون مکالمه  حرصش فوران کرد) هه جبران؟ به یه‌ورم..

Vous avez atteint le dernier des chapitres publiés.

⏰ Dernière mise à jour : Jun 02 ⏰

Ajoutez cette histoire à votre Bibliothèque pour être informé des nouveaux chapitres !

My Ideal BoyfriendOù les histoires vivent. Découvrez maintenant