9_﴿نمیتونم‌ برم﴾

160 36 24
                                    

با شنیدن حرفم بر میگرده سمتمو توی صورتم نگاه میکنه...یه پوسخند بهم تحویل میده و دستمو از دستش جدا میکنه و از اتاق بیرون میره...منو توی غم تنها میزاره...همونجا روی زمین میشینمو به در تکیه میدم...پاهامو توی بغلم جمع میکنمو میزارم گریه هام شدت بگیره...نمیدونم چند دقیقه توی همون حالت موندم که یکی درو میزنه

فرد : لطفا زودتر اتاقو خالی کنین

به سختی بلند میشمو روی پاهام می ایستمو اشکامو با استین لباسم پاک میکنمو درو باز میکنم

فرد : لطفا زوتر اتاقو ترک کنین

فیلی : ا...الا..الان...ممی..میام

یه نگاه به تخت میکنم..تموم خاطرات دوباره توی ذهنم پلی میشن...وقتی به میز نگاه میکنم کاغذی و که دیشب روی میز گذاشته بود رو میبینم...سمت کاغذ میرمو باز میکنم...روش کد نوشته شده...چیزی ازش سر در نمیارم...کاغذو توی جیبم قرار میدم و از اتاق بیرون میام…بار خیلی خلوته...اینجا فقط شبا شلوغ میشه...اروم نرده پله هارو میگیرمو ازشون میام پایین...لباسام توی خونه چانگبینن...بیخیال میشمو سمت یه پارک راه میوفتم..وقتی میرسم به یه درخت تکیه میدمو دوباره میزارم اشک هام جاری بشن..

[چانگبین]

زودتر از اتاق خارج میشمو سعی میکنم حرفشو فراموش کنم...سمت مسئول بار میرمو حساب کتاب میکنم باهاش و از بار بیرون میام و سمت خونه راه میوفتم...سمت حموم میرم و دوش میگیرم و بعدش میرم سمت وسایل که جمعشون کنم...وسایل فیلیکسو میبینم..اونارم بر میدارمو سمت پایگاه بر میگردم...وارد اتاق میشم...هنوز برنگشته...وسایلشو روی تختش میزارمو سر گرم کار خودم میشم...دست توی جیبم میکنم که اون کاغذو پیدا نمیکنم...یعنی کجا گذاشتمش...با سوزشی که سرم میگیره چشامو برای چند لحظه میبندم که با باز شدن در سرمو بالا میارم...برگشت..ولی چشاش...مطمئنم اونقدر گریه کرده که دیگه نا نداره...میاد سمتم و یه کاغذ جلوم میگیره

فیلی : این و‌ جا گذاشته بودی

کاغذو ازش میگیرمو نگاهش میکنم...همون کد بود…

بین : ممنون..

فیلی : مهم نیست

بدون هیچ حرفی میره سمت کمدشو لباس و حوله بر میداره...حتما میخواد بره حموم...از اتاق خارج میشه...لپ تاپو میبندم و پشت سرش راه میوفتم...چند باری تعادلشو از دست میده ولی با نگه داشتن دیوار خودشو بالا میکشه...وارد حموم میشه و لباساشو در میاره و زیر دوش میره...از دور نگاهش میکنم...روی زمین میشه و پاهاشو توی بغلش جمع میکنه...بیخیالش میشمو سمت اتاق بر میگردمو ادامه کارم با لپ تاپو انجام میدم…

[فیلیکس]

یک روز میگذره...دوروز...سه روز...چهار روز...هشت روز...تقریبا بیشتر از یک هفته میگذره...هر روز نمراتم بدتر میشن...امروز افسر منو به دفترش میکشه

because i love youWhere stories live. Discover now