1_﴿اولین دیدار﴾

531 54 140
                                    

[چانگبین]

بعد اخرین تماسی که گرفتم گوشیو خاموش میکنم و سیم کارتو ازش در میارمو میشکونم...تقریبا دیگه رسیدم...وقتی هواپیما میرسه ازش پیاده میشم و یه راست سمت خونم میرم..هیچی خونه‌ی خودم نمیشه...نمیدونم مردم چه علاقه ای به رنگایه مختلف دارن..مشکی از همه چی بهتره...لباسامو در میارمو دوش میگیرم...بعد این که دوشم تموم میشه گوشیو بر میدارمو داخل یه جعبه ته کمدم میزارم...الان دیگه نیازی به گوشی ندارم...لپ تاپمو باز میکنمو میشینم پشتش...فردا باید برم اعلام حضور کنم...لپ تاپو خاموش میکنم و میرم سراغ لباسام

[فیلیکس]

  ماشین وایمیسه و پول کرایه رو حساب میکنم و وارد بار میشم...از همون بیرون بار صدا زیاده و بوی الکل میاد..نباید خیلی مست کنم وگرنه توی دردسر میوفتم..وارد میشم و روی یه صندلی میشینم یه الکلی که درصدش کم باشه سفارش میدم و اطرافو نگاه میکنم...یه پسر بغلم نشسته...زیاد خوشگل نیست ولی تیپش خیلی خفنه...موهاش توی صورتش ریخته و یه کلاه روی سرشه که باعث میشه نتونم ببینمش و یه پیرهن مشکی که دوتا دکمه بالاش بازه و استیناشو داده بالا و پایین پیرهنش داخل شلواره...نگام میره سمت شلوارش..خیلی چسبونه روناش و...و...و عضوش خیلی توی چشمه..بدون این که حواسم باشه حواسم سمت عضوش پرت میشه که با کوبوندن لیوانش روی میز حواسمو به خودم میدم...چشامو به سمت صورتش میبرم و خط فک تیزشو میبینم...بر میگرده و ازونجا میره...لیوان خودمو بر میدارمو میرم بین جمعیت و خوش میگذرونم…

(فردا صبح)

[چانگبین]
ساعت شیش بیدار میشم و وسایلمو جمع میکنم و به سمت پایگاه راه میوفتم...توی کمتر از نیم ساعت میرسم...فکر میکنم اولین نفریم که رسیدم..وارد محوطه میشم که فقط پنج شیش نفر همراه خانواده هاشون ایستادن و سربازایی که همه به ترتیب ایستادن...یه جا پیدا میکنمو میرم و روی صندلی میشینم و منتظر میمونم...تقریبا یک ساعت میگذره که سالن پر میشه همینطوربقییه رو نگاه میکنم...هیچ کدوم به درد نمیخورن نمیدونم چرا تصمیم گرفتن وارد دانشکده پلیسی بشن.. بدناشون خوب نیست...همشون کم میارن...همینطور که دارم بقییه رو نگاه میکنم از بین جمعیت یه پسر مو طلایی رو میبینم...چقد چهرش اشناس...اها اره همونیه دیشب دیدمش...از همه بیشتر اون به درد نخوره..یه بدن ریزه میزه و صورتی که لای پر قو بزرگ شده...یه هفته به صورتش نرسه دیگه این زیبایی رو نداره...همینطور که دارم فکر میکنم صدای بلندی توجهمو جلب میکنه بر میگردم و میبینم یکی از ارشد هاست که قراره تمرین بدمون

ارشد : خب همگی خوش امدین به دانشکده پلیسی...همگی هرچه سریع تر با خانواده هاتون خدافظی کنین و به خط وایستید

نگاه بقییع میکنم که همه دارن با غم از خانوادشون جدا میشن..شاید فقط من بودم که هیچ حسی نداشتم...نگاه اون پسر مو طلایی میکنم که  گریش گرفته‌...پوسخند میزنم...اولین نفر تو حذف میشی..زودتر از همه می ایستم که توجه ارشد بهم جذب میشه..توی چشاش نگاه میکنم و بعد چند ثانیه نگاهشو ازم میگیره...هرکی ندونه فک میکنه عاشقم شده با اون طرز نگاهش...بعد این که همگی خدافظی کردن به صف میشن…

because i love youOnde histórias criam vida. Descubra agora