*PART 8*

71 10 0
                                    

جین ویو

رفتم طرف اتاق تهیونگ....
جین: تهیونگ بیا پایین...
تهیونگ با داد گفت: ولم کنین......... بزارین بمیرم.
مجبور شدم در رو ببندم.
یه هفته ایی از اون روز تباه می گذره..

*فلش بک*
تهیونگ ویو

بنگگگگگگگگگگگگگگگ
با این صدا هیشکی هیچ حرکتی نمی کرد.
همه داشتم به پشت سرم زل میزدن........
پشت کردم دیدم کوک غرق خون رو زمین افتاده...............
با چیزی که دیدم باور نمیشد
تهیونگ: جی...... م.......ی..... ن.
جیمین تفنگ دستشه بود...................... روبه کوک نشونه گرفته بود..........
تهیونگ: کککوووککککک.
دویدم طرف کوک.............
جیمین فقط بهمون زل میزد..............
تهیونگ: جی.... مین..
یهو همه جا پر دود............... وقتی دود محو شد دیگه اثری از جیمین نبود.........
فقط داد میزدمو....................... اخه چرا اینجوری شد.............. چرا جیمین این کارو کرد.

*پایان فلش بک*

از اون روز به بعد خودمو تو اتاق حبس کردم و غذا نخوردم...................

نامجون ویو

همش تقصیر منه..............
کوک مرد............... جیمین ناپدید شد............. تهیونگ هم افسرده شد...............
با صدای در رشته افکارم بهم ریخت......
بادیگارد: قربان خواهرتون رسیدن کره....
نامجون: الان کجاست؟
بادیگارد: قربان تو راه اینجا.
نامجون: خیلی خب...... برو به بقیه هم بگو...
بادیگارد: بله.
رفتم پایین تو سالن که منتظر هیوجونگ باشم.
جین و هوسوک و یونگی هم باهم اومدن...
یونگی: هنو نرسیده؟؟؟
نامجون: نه........ تهیونگ نمیاد؟
جین: نمیدونم.
تهیونگ: سلام
نامجون:چه عجب اومدی!
تهیونگ: ولم کن حوصله ندارم.

جین ویو

تهیونگ داشت همین طور غر میزد که.......
......: سلام به همه.
رومو برگردوندم که یه دختر با یه کت و شلوار با یه کت و شلوار سیاه وایساده.

یهو نامجون داد زدنامجون: هیوجونگ

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

یهو نامجون داد زد
نامجون: هیوجونگ.
هیوجونگ: چطوری؟
نامجون: بدتر از این نمیشه.
هیوجونگ: چه خوب
نامجون روشو کرد طرف ما.
نامجون: بچه ها این خواهر کوچیکم هیوجونگه.
هیوجونگ: خوش بختم.
یه نگاه به اطراف کرد.
هیوجونگ: واییییی... چقدر دلم تنگ شده بود برا اینجا.......... چقدر همه چی عوض شده
جین: چند وقته اینجا نیومده؟؟؟
یونگی: یه پنج سالی هست.
داشتم بهش نگاه می کردم که یهو حالت صورتش جدی شد.
هیوجونگ: نامجون
نامجون: چیه؟
هیوجونگ: باهات کار دارم بیا تو اتاقم.
رفت طرف پله ها وسطش وایساد.
هیوجونگ: تهیونگ وقتی کارم با نامجون تموم شد بیا تو اتاقم.
نامجون پاشد و رفت.
هوسوک: چرا یهو اینجوری شد؟؟
جین: زیادی سریع مود عوض کرد.
یونگی: نه.......همیشه همینجوریه.
جین: چجوری؟؟
یونگی: جدی..... من تعجب کردم داره باهاتون خوب رفتار می کنه معمولا جدی و سرده.
هوسوک: جدی!!..... عجب.

LOVE MAFIAWhere stories live. Discover now