*PART 11*

63 11 0
                                    

تهیونگ ویو

رفتم طرف اتاق کار نامجون.
در و باز کردم.......
پرسیدم: نامجون چیزی شده.
نامجون با حرص گفت: بشین.
نشستم رو مبل.
با حرص گفت: یونگی زودتر چیزی فکر می کردم شروع کرده.
با تعجب گفتم: جججااااننننننن؟؟؟................ یعنی چی....... مگه قرار نبود اول اعتمادشون رو جلب کنیم.... بعد شروع کنیم.
گفت: درسته....... قرار این بود..... ولی یونگی شروع کرد......... بهش گفتم نباید بذاره جین بفهمه وگرنه بیچاره میشیم............... تو هم حواست باشه.
گفتم: اوکی.
رفتم ببرون.
با حرص گفتم: اهههههه..... یونگی همه چیز رو بهم ریختی.
یکی باید حواسش به من باشه من باید حواسم به یقیه باشه.
رفتم طبقه پایین ببینم چیکار می کنن.
از پله ها اومدم پایین دیدم هوسوک و جین با به عالمه خوراکی جلوشون دارن فیلم میبینن.
یه نگاه به هوسوک کردم........... چقدر دلم براش سوخت.
یونگی نباید انقدر زود شروعش می کرد.............. ولی دیگه کاری از دست ما برنمیاد..... غیر از اینکه حواسمون باشه یونگی زیاده روی نکنه..............
حالا ولش کن باید طبق نقشه جدید پیش بریم.
گفتم: اجومااااا.
اجوما سریع اومد طرفمو گفت: بله پسرم.
یه لبخند زدم..... همیشه از اینکه بهم میگفت پسرم خوشم میومد.
گفتم: لطفا برو اتاق هه سو بگو بیاد اتاق من.

نامجون ویو

داد زدم: اههههههههههههه
یونگی همه چیز رو خراب کرد...
باید حواسم رو حسابی جمع کنم تا جین چیزی نفهمه.
وگرنه همه نقشه هامون نقش بر آب میشه.
نباید با اون مشکل کوفتی ولش می کردم به امن خدا.
گند زدی نامجون گند.
امیدوارم تهیونگ و هیوجونگ کارشون رو درست انجام بدن

هیوجونگ ویو

سونگهی آرین رو هه سو رو برد تو اتاقشون................ منم به بهانه ی مختلف از پیشش رفتم.
مستقیم رفتم طرف اتاق آرین.....
در اتاقشون زدم.
رفتم تو اتاق.
آرین داشت کتاب می خوند.
پرسید: کاری داری؟؟؟
به پوزخند صدا دار زدم و گفتم:  بلهههه....... یه کار خیلی مهم.
آرین یه لحظه پرسید کتابشو گذاشت رو تخت.
با ترس گفت: چیزی شده؟؟؟
گفتم: نه........... ولی باهات کار خیلی مهم دارم.
*پرش زمان*
هوسوک ویو:
با بدن دردی که از وقتی جونگ کوک مرد شروع شد به سمت اتاقم رفتم.
به زور جین از اتاقم با اون بدن درد  بیرون اومدم و باهاش فیلم دیدم.
از اون روز یه روز هم نشده بدن درد بیدار نشم.
خسته شدم.............  داشت همه چیز خوب پیش می رفت........... چرا یهو سروکله ی اون باند کوفتی و
پیدا شد. 
داشتم با اون بدن درد گفتی می خوابیدم......... که در باز شد.
یونگی با عصبانیت اومد سمتم.........
هر چی رو میز بود ریخت پایین.
داد زد: اخههه چرا باید صبر کنم..... هاااا؟؟؟
فقط شانس داشت که دیوارا عایق صدا بود....... وگرنه صداش کل عمارت رو میگرفت.
با ترس بهش نگاه میکردم.
داد زد: به چی نگاه می کنی...هههاااا؟؟
با ترس کفتم: هیچی.
داد زد: یه شب بهت اسون گرفتم............ ولی دیگه خبری نیست
با ترس گفتم: تورو خدا امشب نه.
داد زد: حرف نباشه!!!!
از اون روز به بعد هر شبم همین بود.

هه سو ویو

رفتم طرف اتاق وی.
درو باز کردمو گفتم: چیکار داری؟؟
گفت: در زدن بلند نیستی.
با حرص، گفتم: عجله دارم زود کارتو بگو.
با حدیت گفت: می خوام برام یه نفرو پیدا کنی.
گفتم: کی؟
یه زدو پوزخند گفت: پارک جیمین
ادامه دارد.........................

پایان پارت 11
............................................................................

یاع یاع یاع یاع یاع یاع یاع
پارت جدید اومد
قرار همه چی جالب تره بشه😏

لایک و کرامت یادتون نره ها.

LOVE MAFIAWhere stories live. Discover now