روز بعد ژان طبق روال زندگی دانش آموزیش از خر شیطون پیاده شد و به مدرسه رفت. چونکه شب گذشته یه پیام از معاون مدرسه دریافت کرد که "شیائو ژان عزیز یا خودت با پای خودت میای مدرسه یا یجور دیگه میاریمت!".از اونجا که ژان نمیخواست کادر عوامل مدرسه به اجبار متوسل بشن و خدای نکرده به اون ننه بزرگ مو سفیدش زنگ بزنن و اوقاتشو تلخ کنن، تسلیمشون شد و خودش رفت. هرچند انتظار داشت که اونا بخاطر این غیبت سرزنشش کنن اما برعکس شد!
وقتی وارد دفتر شد، جی یانگ رو کنار مادر تپل و باکلاسش دید! جی یانگ بلافاصله برای ژان دست تکون داد و گوشه کت مادرش رو کشید تا اون رو متوجه ژان کنه. زن با سایه آبی که پشت چشمای خمارش کشیده بود، به طرف ژان برگشت و سرتاپاش رو برانداز کرد، درحالیکه نگاهشو میگرفت و به اون معلم ریاضی میداد، انگشت اشاره اش رو طرف ژان گرفت:
_پس کافیه فقط یبار دیگه ببینم با دانش آموزی بد برخورد کردید! گزارشتون رو به اداره میدم اونوقته که خودشون میدونن با شما!مرد که مثل بید می لرزید، سمت مادر جی یانگ تعظیم نود درجه ای کرد که وقتی دید هیچ جوره اخمای ابروهای نازک زن کنار نمیرن، رو به ژان کرد و جلوی اون خم شد :
_ببخشید پسرم! ببخشید!ژان با تعجب شقیقه اش رو کمی خاروند و گنگ و سردرگم به مرد نگاه کرد و وقتی دید مدیر و معاون و مادر جی یانگ دارن نگاش میکنن ، بند کیفش رو تو مشتش گرفت و دستشو جلوی مرد تکون داد:
_باشه آقا...لطفا تمومش کنید! میبخشم!مادر جی یانگ اخمی حواله مرد کرد و با سری بالا گرفته و کفشای پاشنه بلند تق تقیش از دفتر به همراه جی یانگ و ژان بیرون زد. وقتی که کمی از در فاصله گرفتن، ایستاد و رو به جی یانگ که دستشو دور گردن ژان انداخته بود و می خندید کرد :
_من میرم خونه خالت ممکنه شبو نیام خونه! اون بابای پدرسوخته ات تا حرفشو پس نگیره بر نمیگردم!جی یانگ تند سری تکون داد و ژان که درسکوت منتظر این بود که جی یانگ بهش چیزی توضیح بده نگاهشو بین زن و پسرش گردوند که در آخر با زن چشم تو چشم شد! زن لبخندی به ژان زد و گفت :
_اگه مشکلی برات پیش اومد تعارفو بزار کنار بیا بهم بگو! درسته احترام بزرگتر واجبه پسرم! اما برای همچین آدمای گستاخ زبون نفهمی باید چششونو درآورد!این جملشو همزمان با خارج شدن اون معلم؛ با چشمای گرد شده از غضب و دست بالا رفته به تهدید که هر آن ممکن بود با کیف یا کفش یا آرنجش بکوبه تو سر معلم نگون بخت، به زبون آورد. و اون معلم خوش شانس بود که جی یانگ جلوی مادرشو گرفته، هرچند در آخر کیفِ زن، پس کله مرد برخورد کرد!
ژان خوشحال از حمایت های مادر جی یانگ کلی تشکر کرد و سرشو به احترام خم کرد :
_ممنون ازتون خانم!
_پسر خوب! حالا برید سر کلاس هاتون!
هر دو سری تکون دادن و به راه افتادن که ژان پچ پچ کنان تو گوش جی یانگ گفت :
_هی، چطور شد به مادرت گفتی؟
گونه های جی یانگ سرخ شد و با خوشحالی و نیش باز به ژان و صورت متعجبش نگاه کرد:
_من...فقط به دوستم کمک کردم!
YOU ARE READING
➤𝑾𝒓𝒐𝒏𝒈 𝑵𝒖𝒎𝒃𝒆𝒓
Fanfiction⇚نِیم : Wrong Number ✘کاپل : ʸᶤᶻʰᴬᶰ 【ژانر : [𝓒𝓸𝓶𝓮𝓭𝔂] - [𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷𝓬𝓮] - [𝓢𝓶𝓾𝓽] 】 ◀هپی اند. ⏱پایان یافته. . . ★ [تریلر] . . آروم باش، قرار نیست اتفاقی بیوفته! از اعداد بی آزارتر نداریم!! جز...اعداد روی اون مرسوله! اعداد روی اون پوس...