_ الو؟...
با صدای بوق ممتد، فهمید که تماس قطع شده!
بخاطر اینکه مجبور شده بود بابت جواب به تماسش بین راه متوقف بشه، هوفی کشید و درحالی که به گوشی قراضه و بدرد نخورش نگاه میکرد و دکمه بازگشتش رو محکم با حرص می فشرد، غر زد :
_ تو هم که فقط بدرد آشغال میخوری!
_ هِی ژان!ژان نگاهشو از گوشیِ بدرد نخورش گرفت و همزمان که اون رو توی جیبِ شلوار نخیِ خاکستری رنگِش قرار میداد، به دوست دوچرخه سوارش نگاه کرد. لبخند محوی تحویل اون پسرک چشم درشتِ خنده رو داد و به ادامه مسیرش پرداخت.
برای امروز حوصله حرف زدنم نداشت، اونم وقتی که بخاطر کارِ نکرده، جلوی جمع توسط معلمشون تخریب شخصیت شده بود! وقتی صدای پدال زدن رو شنید، فهمید اون هنوز دنبالش میاد و قصد نداره ژان رو توی خلوتش تنها بزاره!
پس توی دلش خطاب به اون پسرک مزاحم غر زد: "حالا چی؟ اینبار نوبت چه مصیبت دیگه ایه؟تو دیگه از جونم چی میخوای! هیچ حرفی برای گفتن ندارم، برو رد کارت! برو دیگه! برووو!"
پسرک دوچرخه سوار که از افکار ژان روحشم خبر نداشت، با نگاه کردن به در و پنجره ساختمون های اطراف که انگار برای اون توی مسیر پرتکرار همیشگیش، تازه ترین منظره جهان بودن؛ همچنان دوستش رو بدرقه میکرد.
اتفاقا از نظر خودش خیلی کار جنتلمنانه ای بود، به هرحال دوست عزادار و غمگینش توی وضعیتی نبود که بخواد تنهاش بزاره یا کسی نازک تر از گل بهش بگه! مخصوصا اون معلم بی درک و فاقد شعورِ قضاوت گرشون!!
تنها مشکل این پسرک دوچرخه سوار، این بود که این پسر، کمی، فقط کمی! خجالت میکشید که به ژان بگه "میای دوست بشیم؟"
آره! اونا تنها همکلاسی بودن و نه حتی دوست! اما مسئله دوستی برای پسرک سخت بود چونکه اون به ژان علاقه داشت! ولی خب نمیتونست به ژان هیچی از احساساتش بگه، مثلا اگه میگفت چی میشد؟ جز اینکه همین سلام کردن یا همراهی کردنش میشد از حسرت های موندگار همیشگیش!
خب بیخیال! این پسرک ساده دل که نمیدونست ژان خیلی خوب چشمای یه عاشق رو میشناسه! پس این دوری هم هدفمندِ! برگردیم سر اصل ماجرا!
پسرک درحالی که محکم تر پاشو روی پدال فشار میداد تا به ژان برسه، با صدای رسا گفت:
_ میخوای کیفتو اینجا بزاری؟
به پشت سرش که قسمت انتهایی دوچرخه بود اشاره کرد، اما ژان بدون نگاه کردن به اشاره دست اون ، دستاشو دور بند کیف سیاهش محکم تر کرد و با اینکار ثابت کرد همینی که هست خوبه!پسرک هوفی کردو دوباره مثل بچه های کنجکاو به اطراف نگاه کرد که یکباره فکر بکری به سرش زد و اینبار پرسید :
_میخوای یکم بریم به حساب من مست کنیم؟دعوت خوبی بود! نبود؟
ژان نگاهشو به پسر و لبخند گشاد احمقانه اش دوخت و با تایید سرش به اون فهموند که این دعوت رو پذیرفته. به هرحال ژان کسیو توی خونه نداشت که دلواپس یا نگرانش بشه و بخواد با کلی نهیب بهش بگه "خدای من ژان، چرا انقدر دیر کردی؟ کجا بودی؟"
ESTÁS LEYENDO
➤𝑾𝒓𝒐𝒏𝒈 𝑵𝒖𝒎𝒃𝒆𝒓
Fanfic⇚نِیم : Wrong Number ✘کاپل : ʸᶤᶻʰᴬᶰ 【ژانر : [𝓒𝓸𝓶𝓮𝓭𝔂] - [𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷𝓬𝓮] - [𝓢𝓶𝓾𝓽] 】 ◀هپی اند. ⏱پایان یافته. . . ★ [تریلر] . . آروم باش، قرار نیست اتفاقی بیوفته! از اعداد بی آزارتر نداریم!! جز...اعداد روی اون مرسوله! اعداد روی اون پوس...