ᶰᵘᵐᵇᵉʳ 02

337 109 55
                                    

ییبو فکرشم نمیکرد اینو از ژان بشنوه. بهش همینطور زل زده بود که راننده سکوت رو بهم زد :
_قربان گفتید کدوم خیابون؟
ژان به خودش اومد و از زیر سنگینی نگاه متحیر ییبو خودشو نجات داد و خطاب به راننده گفت :
_ همین‌جاست آقا!

همچنان توی ماشین میخ نشسته بود، باور نمیکرد که همچین درخواستی از ییبو کرده! اگه ییبو روشو زمین میزد چی؟ مطمئن بود دیگه هیچ اسکناسی برای اون باقی نمونده، توی این فکر بود که ییبو یکباره دستشو توی جیب مخفی پالتوش کرد و به ژان گفت :
_ چرا پیاده نمیشی؟
ژان به ییبو و بعد به دستش که توی پالتوش میرفت نگاهی انداخت و توی نگاهش برق خوشحالی نشست!

ییبو محو دیدن چشمای براق و لبخند محو نشسته روی لب های ژان شد و نفهمید چطور دیلدو رو به همراه کیف پولش از جیب مخفیش بیرون کشید و با بازکردن کیف پولیش و برداشتن دو اسکناس، دستشو طرف راننده دراز کرد که همزمان دو تا صدا رو شنید!
یکی صدای ژان که میگفت :
_هییییین چرا اونو میدی؟
و دیگری صدای راننده تاکسی که خطاب به ییبو داد زد : _این دیگه چه کوفتیه مَرد؟!

ییبو به خودش اومده و زیر لب فاکی فرستاد. فورا جای اسکناسو با اون "کوفت" عوض کردو اونو توی جیبش برگردوند و مطمئن شد اینبار کیف پولش رو توی یه جیب دیگه اش میزاره!
از ماشین پیاده شد و کنار ژان ایستادو دید که ژان دوباره مثل بچه ها لب هاش بیرون افتاده و شاکیه!
_ببین خونه من یه خیابون بالاتر از اينجاست! میخوای بده من خودم میبرمش دیگه!
ییبو کف دستشو مقابل ژان قرار داد و به سختی مخالفت کرد :
_نه خوبه! نگاه کن! دیگه اشتباه نمیکنم!
ییبو گوشه پالتوش رو همزمان با حرفش باز کرد و به ژان بار دیگه ای خاطر نشان کرد جای اون "کوفت" امنه!

ژان با کمی مکث، سری به رضایت تکون داد و دوباره به راه افتاد. بین راه نگاهی به فروشگاه ها می‌کرد تا ببینه جایی پیدا میشه که به یه شاگرد برای شغل پاره وقت نیاز داشته باشه؟ در حقیقت ژان اصلا به این کار نداشت که ییبو تموم مدت پشت سرش داره محتاط قدم برمیداره و حواسش بهش هست و زيرنظر گرفتش! چونکه اولآ اون ییبو رو نمی شناخت! و دوما تا اینجای کار بقدر کافی غرورش توسط خانواده پدریش خورد شده بود که بخواد خیلی راحت جلوی همسن و سالای خودش که مشغول خرید بستنی بودن، خطاب به فروشنده بگه :
_ آقا ببخشید شما کسیو برای کار نمیخواید؟

البته وقتی ژان از فروشنده این سوال رو پرسید، ییبو داشت جواب تماس دایوو رو میداد.
_ خب حالا کدوم گوری رفتی تو؟
_ خودت گفتی برم دنبال اون پسره!
دایوو که مشغول لاک زدن ناخون هاش بود با حرف ییبو از جا پرید و با تعجب و صدای جیغش پرسید:
_ چیییی؟ وانگ ییبو زندت نمیزارم اگه برگشتی خونه! الانم خیال کردی منتظرت موندم؟ همین الان برمیدارم به مامان میگم چه گلی به سرمون ریختی!
_منکه هنوز کاری نکردم دایوو! تازه اگه تو بخوای اینو به مامان بگی، منم به بابا میگم که سری قبل این تو بودی که ماشینو زدی مالیدی به جدول! شایدم بهش بگم که چطور خواستگاری که بهت معرفی کرده بود به لطف و کمک من پروندی! یا شایدم قضیه شکستگیه پای عمه...
_کاااااافییییهههههه! تازه من کاریش نداشتم خود عمه بود که وقتی ظرف کلمو کاهو رو داد دستم، آهِ معلوم نیست کدوم بنده خدایی زد پس کلش نقش زمینش کرد! حالا باز خوبه دستش شکست. حاشیه نرو حالا!
از جا بلند شد و خونه رو با قدم هاش متر کرد و توی این فرصت توضیح و سکوتش، ییبو تونست کمی حواسشو به ژان بده و ببینه داره چیکار میکنه. مطمئن بود تهدیداش کارسازه چون توی بچگی زیاد به دایوو ثابت کرده بود "مَرده و حرفش، مَرده و قولش!" وقتی صدای خواهرشو شنید، اینبار نیشخندی زد:
_ ببین ییبو، باشه قبول اصلا تو برگرد خونه راجع بهش حرف میزنیم! خوب؟ ای وای، من تازه یخچالو دیدم تو گوشتم گرفتی؟ خب امشب شام یه غذای خوشمزه داریم!
_فعلا دایوو، کار دارم!...

➤𝑾𝒓𝒐𝒏𝒈 𝑵𝒖𝒎𝒃𝒆𝒓 Donde viven las historias. Descúbrelo ahora