تمام تنش درد میکرد. مطمئن بود کبود شده و البته سر و صورت زخمیش به شدت توی ذوق میزد.اولین بار نبود اما وحشتناکبود.وحشتناک بود چون تمام طول کتک خوردن به چان فکر کرده بود و گریه کرده بود.
چوی از یکی از خدمه شنیده بود که فلیکس با یه مسافر صمیمانه رفتار میکنه و اغلب اوقات استراحت اون دو رو روی عرشه میبینه.و برای همین مجبور شده بود کتک بخوره. تمام وجودش درد میکرد..تمام وجودش چان رو صدا میزد.
تا دم دمای صبح گوشه اتاقش از درد توی خودش جمع شده بود اما نمیتونست. با وجود درد از جا بلند شد و به سمت اتاق چان رفت. شاید شانس بود یا هرچی.. چان همیشه قبل از طلوع آفتاب بیدار میشد.
وقتی صدای در رو شنید و وقتی چهره اشکی فلیکس رو دید، ترسید.ترسی که سالها تجربه نکرد بود. دلهره داشت.. دلهرهای که فقط زمان مرگ چهیونگ داشت!
سریع داخل کشیدش و با دست صورتش رو لمس کرد. جای کبودیها..زخم.. نه تنها صورتش بلکه تمام بدنش. گریه میکرد اما بیصدا.
چان نفسی کشید تا بتونه تسلط داشته باشه..باورش نمیشد که دستاش دارن میلرزن.
-چه اتفاقی افتاده؟ به من بگو لیکس..کی باعثش شده؟
-چ..چوی.
میون گریه گفت و سرش رو زیر انداخت.
چان با عصبانیت لبهاش رو توی دهنش فرو کرد. میدونست اولین بار نیست و همین قلبش رو به آتیش میکشید.-چرا؟
دیگه نمیتونست بیصدا گریه کنه.
-چون..چون با..با تو بودم.
چشماش رو محکم روی هم فشرد و با احتیاط توی آغوشش کشیدش. موهای بلوندش رو نوازش کرد.
-متاسفم عزیزم..واقعا متاسفم.
نگهش میداشت. تا هروقت که اشکهاش تموم میشدن توی آغوشش نگهش میداشت. تا آخر دنیا.. تا وقتی زخماش و دردهاش با اون یکی بشن..
مینهو با صدای اونها مبهوت از خواب بیدار شد و دستی به موهاش کشید.لیوانی آبریخت و به دست چان داد.
چان خیلی آروم لیوان رو به فلیکس داد.-کمی بخور.بیا بشین.
روی تخت نشوندش و کنارش نشست. نگاهش رو مینهو دوخت که دست به سنیه و نگران به فلیکس نگاه میکرد.
-میشه..کمی تنهامون بزاری؟
با نیم نگاهی تنهاشون گذاشت و چان بلافاصله برگشت. فلیکس راحت تر نفس میکشید.اشکهاش بند اومده بود. چان از زیر بالشش شکالتی بیرون آورد و بازش کرد
-یکم مسخرس ولی..من گاهی زیر بالشم خوراکی قایم میکنم. دوست داری امتحانش کنی؟
شرایط خنده داری نبود اما خندید. شکلات رو ازش گرفت و گاز کوچیکی بهش زد. حالا آروم تر شده بود حالش بهتر بود.
BẠN ĐANG ĐỌC
𝖫𝖾𝗂𝖿𝗈𝗇 𝖲𝖼𝗒𝗍𝗁𝗂𝖺
Fanfiction- کامل شده - _لیفون سیسیته یه واژه فرانسویِ، یعنی کسی که از شدت دلتنگی توان هر حرکت و کاری رو از دست میده. و کریستوفر این مدلی دلتنگ فلیکسش بود. کریستوفربنگ یه مرد پخته سی و دوساله بود، روزهای جوونی و بالا پایینی احساساتش خیلی وقت بود گذشته بودن...