𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 3

216 70 57
                                    

شش روز گذشت..
فلیکس برای دیدن چان اشتیاق بیش از حد داشت.  چان آرومش میکرد. باهاش شوخی میکرد، براش کتاب میخوند و افسانه‌های جالب و عجیب غریب میگفت. همیشه بهش لبخند میزد و بهش یادآوری میکرد که خیلی خوشگله. دستش رو میگرفت و ازش.میخواست کنارهم روی عرشه غروب خورشید رو تماشا بکنن. همه چیز کنار اون مرد فوق العاده به نظر میرسید.

راستش تمام آدمها بیشتر از ثروت و جایگاه‌های بزرگ، به کسی نیازدارن که بهشون اهمیت بده. کسی که حرفشون رو بفهمه و به روحشون اسیب نزنه.
جسم بی‌فایده است..آدمها به کسی نیاز دارن که باروحش دوستشون داشته باشه. با تمام روحش..

ماها به کسی احتیاج داریم که توی شبهای تنهایی‌ دستش رو رو شونه هامون بزاره و آغوشش رو برای گریه بهمون هدیه بده.و بنگچان..برای فلیکس همونی بود که همیشه میخواست. وقتی لمسش میکرد، وقتی
توی آغوشش حبسش میکرد و میخندوندش..دنیارو توی دستاش داشت.

-ناهارت رو خوردی؟

با صدای مرد این روزهاش با لبخند برگشت. ناهارش رو سریع خورده بود تا بتونه بین زمان استراحتش با چان روی عرشه باشه

-اهوم. حالت چطوره؟ دیشب خوب خوابیدی؟

عاشق دلنگرونی‌های مو بلوند بود. انگار قرار بود یه نفر بهش اهمیت بده..بعد از سی و دوسال..

-خوبم. تو هم به نظر خوب میای. کتابی که بهت دادم رو خوندی؟

فلیکس با خنده دستاش رو بغل کرد و نگاهش رو به امواج دریا دوخت. خیلی سخت بود اون کتاب رو از هم اتاقیش مخفی بکنه اما تونسته بود تا حدی بخونتش.

-هنوز چند صفحه آخرش مونده. اما فوق العاده بود. ولی..کاش حداقل آخر داستان بهم میرسیدن. یکم غم انگیز بود.

چان با دیدن قیافه آویزون و با مزه لیکس خندید و بدون معطلی دستش روتوی دستای خودش گرفت. خیلی آروم مشغول نوازش دستش شد.

-یعنی هر داستانی باید با وصال به سرانجام برسه؟

به چان نگاه کرد و سرش رو کج.

-نکنه از اون خواننده‌هایی که عاشق جدایی و سرانجام تلخن؟

خب باید گفت حدس فلیکس درست بود. اون عاشق تراژدی ها و درام های تلخ بود. جدایی‌های افسانه‌ای.

-یه جورایی خب.آره. اما گاهی مجبوری با وجود عشق و عالقه هم جدا بشی. درد داره اما..تو چارهای نداری.

-تو..تجربه کردی؟

درحالی که با شیطنت نامحسوسی سعی میکرد آروم از بغل خودش رو توی آغوش چان جا بکنه زمزمه کرد. مرد مقابلش که متوجه شده بود آروم لبخند زد و دستش رو از دست فلیکس بیرون کشید. دستاش رو دو طرف بدن اون بچه گذاشت و تو اغوشش محبوسش
کرد. دستاش رو روی شکمش قفل کرد و به دریا خیره شد.

𝖫𝖾𝗂𝖿𝗈𝗇 𝖲𝖼𝗒𝗍𝗁𝗂𝖺Donde viven las historias. Descúbrelo ahora