لمس موقت..
هیچ چیزی حس نمیشد. مهمترین ها حالا بی اهمیت بودن. سفید مطلق..روزی که مجبور شد با دستاهای خودش شکوفه بهاریش رو دفن بکنه، حتی گریه هم نمیکرد. تمام مغزش سرشار بود از زمزمههای سرزنش آمیز. تمام مدت مقصر این اتفاق رو خودش میدونست.
اون شب وقتی از خاکسپاری برگشتن، با صدای آرومی رو به مینهو زمزمه کرده بود
"من خیلی بی عرضهام..بیعرضه ترین مرد روی زمینم"
اون هیچوقت نتونسته بود از کسی که میخواد محافظت بکنه. چهیونگ..یونجونگ.. وبدترینش..فلیکس!مینهو اون شب رفیقش رو توی آغوش کشید و اجازه داد توی بغلش گریه کنه. اجازه داد چان بیصدا بشکنه. اونی که همیشه به همه چیز میخندید، حالا دیگه جوری فرو ریخته بود که نمیشد جمعش کرد.
وقتی قرصی که به چان داد اثر کرد، یه ملحفه روش انداخت و از خونه بیرون رفت. میدونست چان نمیتونه که تو این وضعیت به سایر مسائل رسیدگی بکنه.
درواقع بعد از مرگفلیکس،همه چیز درهم شده بود. پروندهای باز شده بود و متهمش چوی بود. از قرار معلوم نه تنها فلیکس، بلکه به خیلی از دختر و پسر بچههای بیچارهای که اونجا کار میکردن آزار رسونده.
یکی دو نفرشون به سختی اعتراف کرده بودن که
این بلا سرشون اومده و حتی شهادت داده بودن که رفتار چوی با فلیکس اصلا خوب نبوده.مینهو به ایستگاه پلیس رسید اما قبل از اینکه اقدامی بکنه تونست چهره آشنایی رو ببینه. پسری که اون روز توی کشتی هم دیده بودش. یه مامور درحال بیرون بردنش بود. حدس اینکه برای بازجویی اومده بود سخت نبود.
وقتی مینهورو دید، با چشمای گرد سعی کرد به سمتش بیاد. مامور همراهش به مینهو نگاهی کرد و همراه پسر بچه راه افتاد. مینهو منتظر بهشون زل زد.
-عذرمیخوام آقای لی شما آشنای این بچه هستین؟
نگاه مینهو روی چشمهای التماس گر پسرافتاد. سرتکون داد.
-بله میشناسمش تقریبا.. چیزی شده؟
مامور نگاهی به هردوشون انداخت.
-میخواست باهاتون صحبت بکنه.
کمی عقب رفت و به اون ها زل زد. مینهو به چشمها و صورت مثل گچ سفیدش زل زد.
-چی میخوای بهم بگی؟
دید که نفس عمیق کشید.
-من..جونگینم. یانگ جونگین. یه هفته قبل از رفتن فلیکس اومده بودم اونجا. هم..هم اتاقی بودیم شما دوست آقای بنگ هستین؟ اون روز..باهم بودین.
مینهو چیزهای خوبی رو احساس نمیکرد. لبهاش رو تر کرد و بهش نزدیکتر شد.
-آره. من دوستشم..چیزی میخوای بگی؟
KAMU SEDANG MEMBACA
𝖫𝖾𝗂𝖿𝗈𝗇 𝖲𝖼𝗒𝗍𝗁𝗂𝖺
Fiksi Penggemar- کامل شده - _لیفون سیسیته یه واژه فرانسویِ، یعنی کسی که از شدت دلتنگی توان هر حرکت و کاری رو از دست میده. و کریستوفر این مدلی دلتنگ فلیکسش بود. کریستوفربنگ یه مرد پخته سی و دوساله بود، روزهای جوونی و بالا پایینی احساساتش خیلی وقت بود گذشته بودن...