آخرین میز رو هم دستمال کشید و دستاش رو به هم رسوند. جای زخماش بهتر شده بود و دیگه نگاههای خیره اطرافیان رو حس نمیکرد. زخماش نمیسوختن ولی قلبش درد میکرد.همه چیز در اخر خوب تر از خوب بود.اون میخندید..کارش رو میکرد، کمی با سونگمین وقت میگذروند و.منتظر چان بود.
فلیکس همیشه از انتظار متنفر بود. چان بهش میگفت دنبال دلایلی بگرده که خوشحالش میکنن ولی..آیا هنوز به خاطر داشت اون چیزها چی هستن؟ چرا وقتی دنبالشون گشته بود نتونسته بود بهشون برسه؟
همیشه ظاهرش آروم بود.ولی کی میدونه شب ها آدمها چه چیزی روپشت سر میگذارن؟
اگر فرشتهای به قعر جهنم سقوط کنه، بالهاش خواهند سوخت و..حتما میدونید آدمها توی جهنم همیشه تنها
هستند.فلیکس رها شده بود.شاید رها نشده بود، چون هیچوقت ریسمانی برای چنگ زدن نداشت.از رستوران خارج شد و موهاش رو که کمی بلند تر شده بودن از جلوی چشماش کنار زد.
-لیکسی، ناهارت.
برگشت و نگاهش رو به سونگمین دوخت. اون پسر همیشه براش سهم غذاش رو نگه میداشت و بهش یادآوری میکرد یه چیزی بخوره تا بیحال نباشه.
غذاش رو گرفت و به سمت عرشه رفت. شاید چان امروز هم قرار نبود بیاد سراغش..شاید رها شده بود..کسی چه میدونست؟-هنوز ناهار نخوردی؟
مبهوت و ترسون ،با چشمهای گرد چرخید و بنگچان رو دید. فقط بهش زل زد.به شکستگی ابروش، چشمهای ژرفش..لبهاش..لبهای بنگچان..
-تو اومدی!
چان سرش روپایین انداخت و چند بار تکون داد. خوب میدونست زمانی که صرف رفع سردرگمیش کرده، قلب اون بچه رو شکونده.
-آره..اومدم. متاسفم که طول کشید. میخواستم همون شب بین بازوهام نگهت دارم و بهت بگم همونی میشم که تو میخوای ولی..
-ولی چی؟ نمیتونی بهم بگیش؟ نمیتونی بهم اون آغوش رو بدی؟
گفت و قطره اشکی از چشماش روی گونههاش لغزید. لحنش عاجزانهترین حالت ممکن بود و دست خودش نبود! اگرچان اومده بود تا دلیلی برای رها کردنش بیاره، نه اون هرگز این رو نمیخواست!
بنگچان با دیدن اشک و حالت تهاجمی و عاجزانه فلیکس، دو طرف شونه هاش رو گرفت و به خودش نزدیکش کرد.
-آروم باش. من نمیخوام رهات کنم بیبی..هوم؟اما اینکه چجوری کنارت بمونم تصمیم توعه. تمامش به خودت بستگی داره. من آغوشم رو بهت میدم، من همونی میشم که نیازداری تا ازت محافظت بکنه اما..این که با چه عنوانی..بستگی به انتخاب تو داره.
ضربانهای قلبش کمی آروم تر شده بودن..
رها نمیشد، چان بهش گفته بود هرگز رهاش نمیکنه اما..چه چیزی رو باید انتخاب میکرد؟چان نگاهی به اطراف انداخت. دست فلیکس رو گرفت.
-بیا بریم.
دست فلیکس رو کشید و سریع قدم برداشت. با دیدن دری بازش کرد و با اطمینان از خالی بودن اتاق ، مو بلوند رو دنبال خودش کشید.
ESTÁS LEYENDO
𝖫𝖾𝗂𝖿𝗈𝗇 𝖲𝖼𝗒𝗍𝗁𝗂𝖺
Fanfic- کامل شده - _لیفون سیسیته یه واژه فرانسویِ، یعنی کسی که از شدت دلتنگی توان هر حرکت و کاری رو از دست میده. و کریستوفر این مدلی دلتنگ فلیکسش بود. کریستوفربنگ یه مرد پخته سی و دوساله بود، روزهای جوونی و بالا پایینی احساساتش خیلی وقت بود گذشته بودن...