chapter 13

73 17 143
                                    

-feeling lonely.

فرقِ بزرگی بین تنها بودن و حسِ تنهایی کردن وجود داره، تو تنهایی یا حس تنهایی می‌کنی؟ توی یه اتاق در بسته بودن با اینکه ذهنت توی زندان باشه فرق داره.

تنهایی که توی استخون هات نفوذ کرده مثل آبی که رنگ خون رو به خودش گرفته فقط آلوده‌ت می‌کنه و خبری از پاکی نیست و تئو حس غرق شدن توی اون لجنزار رو داشت، در تلاش بود فرار کنه ولی کاش شنا بلد بود.

"لیام کجاست؟!"

جمله‌ای که به زبون آورد. زنده بودنش مثل پتکی به صورتش برخورد کرد، بعد تمامِ اتفاقات بلاخره زنده‌ست، عجیب نیست که مثل همیشه جونِ سالم به در برده؟ اینکه صحبت کنه براش سخت بود، صداش خش داشت بخاطر همین به سرفه افتاد. واضح اطراف رو نمی‌دید و حس بودن توی یک هاله رو داشت. حس گیر کردن توی حباب و ناتوان بودن برای بیرون اومدن.

حس کرد، دستی اون رو دوباره به تخت برمی‌گردونه، نمی‌تونست صورتش رو دقیق ببینه و حدس بزنه کیه اما زن موهای بلوند و قشنگی داشت. صداش هاش نگران بودن، باز هم باعث نگرانی بقیه شده بود، این چرخه کی قراره قطع بشه؟

"تئو آروم باش."

پسر متوجه شرایطی که توش قرار داشت نبود یا شاید بهتره بگیم اهمیت نمی‌داد. دستش رو به سمت دستی که روی سینه‌ش قرار داشت برد و فشردش. دستای زن لطیف و نرم بود. می‌تونست تصور کنه که پوستش سفیده. تمرکزش رو از دست داد وقتی حس کرد تخت کمی پایین رفته و کسی دیگه جز دختر کنارش نشسته‌.

حس ناامنی داشت با اینکه مطمئن بود جای امنی قرار داره و مهم تر از همه "زنده." ست. ولی یه جای کار می‌لنگید، انگار یه چیزی کم بود اما ذهن تئو خیلی خسته بود و نمی‌تونست دقیقا تشخیص بده مشکل چیه باطری ذهنش رو به اتمام بود. صدای مردِ کنارش به صورتی که انگار میلیون ها مایل دور باشه شنیده می‌شد که با صدای نامفهومی می‌گفت:

"جات امنه پس، استراحت کن."

حس کرد دستی به داخل موهاش میره اگه حالت عادی بود جلوش رو می‌گرفت اما الان حتی نمی‌تونست جلو بسته شدن پلک هاش رو بگیره چه برسه به چونه زدن با کسی که موهاش رو نوازش می‌کنه.

"There's nothing to worry about, just close your eyes and sleep honey."

اون زن به آروم دست از نوازشِ موهاش برداشت و آروم آروم دستش رو روی گونه‌یِ پسر کشید. اخم روی صورتِ تئو نشست اما باز هم توانِ مخالفت نداشت. بلاخره خستگی بهش غلبه کرد و اجازه داد خواب اون رو با خودش ببره بعد از مدت ها حس آرامش می‌کرد.

با بسته شدنِ چشم های تئو و از بین رفتنِ اخم بین ابرو هاش میستی و مگنس هم زمان سر هاشون رو بالا آوردن و بهم نگاه کردن‌. میستی لبش رو گاز گرفت و مگنس با نگاهی جنتلمنانه بهش خیره شد و زیرلب جوری که بتونه بشنوه گفت:

Boarding school.Where stories live. Discover now