chapter 9

91 24 174
                                    

-flora is back.

منطقم این طوریه که، خب بیا چند تا بوک اد کنیم توی قسمت آفلاین و استراحت کنیم.
*پنج مین بعد.
نه ولش کن برم بنویسم آپ کنم.
قلب من متعلق به این پارته اصلا عاشقشم. یکی از شخصیت های مورد علاقه‌م میاد داخل و همتون رو می‌گاد🤝
بسه دیگه، امیداورم دوسش داشته باشید.💚🎧

-

بعضی وقت ها ذهن انسان تبدیل به خرابه هایِ پایین شهر می‌شه، جایی که از رحم خبری نیست و اگه لحظه‌ای جلوی پات رو نگاه نکنی با کله توی بدبختی پرت می‌شی.

ذهن انسان پر از خرابه های مختلف توی گوشه کنار هاشه، ممکنه توی خرابه های ذهن تو پر از گربه های خوشگل و بامزه باشه اما توی خرابه های ذهنِ من، پر از قاتل، درد و یا حتی اعتیاد باشه.
اونجاست که میگن من با تو فرق دارم.

من و تو خودمون افکار هامون رو می‌سازیم اما لعنت به زمانی که افصار ذهن‌مون از دست‌مون در میره.

مثل این می‌مونه که اجازه بدی بچه‌ت که بدنِ نحیف و ضعیفی داره، پرت بشه بین خلافکار و مواد فروش ها.
اونجاست که معصومیت از بین میره و خون توی مغزت شروع به لخته شدن می‌کنه.

انقدر فکر می‌کنی که وقتی به خودت میاد متوجه باریکه خون می‌شی که از بینیت روی لب هات ریخته.

مزه آهن خون رو دوست داری؟!

درک دست رو روی صورتش کشید، به تازگی از اتاقِ سارا بیرون اومده بود. اما ای‌کاش می‌تونست افکار بهم ریخته‌ش هم شوت کنه توی اتاق و به سرعت فرار کنه، انگار که فکراش یه بمب ساعتیه که هرآن ممکنه منفجر بشه.

گل برگ رو توی یه محفظه کوچیکه شیشه‌ای قرار داده بود و طلسم محافظتی رو روش قرار داد. نمی‌تونست ریسک کنه که تنها سرنخ‌شون به طور اتفاقی گم شه.

به سرعت از پله ها پایین رفت، آفتاب تازه غروب کرده بود، غروبِ خورشید همیشه دلگیره؛ انگار که خورشید امید رو با خودش از زمین می‌کنه و می‌بره و تنها چیزی که می‌مونه سرمایِ درون ماست.

صدای قدم هاش توی سرسرا می‌پیچید، زبونش رو روی دندون هاش کشید. بعد از گذشتن از پله ها به اتاقش رسید.

دلش می‌خواست ساعت ها بخوابه و به هیچی فکر نکنه، اما نمی‌شد، نمی‌تونست. باید راهی برای گندی که بالا اومده پیدا می‌کرد. دقیقاً سالی که قول داده بود از  همه این اتفاقات دوری کنه، جادو یقه‌ش رو گرفته.

به قدم هاش سرعت بخشید و بعد از رسیدن به اتاقش در رو باز کرد، با دیدنِ پسری که بالا تنه‌ی خودش رو توی کمد و وسایلش فرو کرده اخم کرد.

"چیزی که می‌خواستی رو پیدا کردی؟"

استایلز با شنیدنِ صدای مرد توی جاش پرید خواست برگرده که سرش به در کمد خورد.

Boarding school.Where stories live. Discover now