Author of love vkook

2.5K 67 10
                                    

این فیک یک فیک امگاورسه و روند تقریبا غمگین ولی هیجان انگیزی داره

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

این فیک یک فیک امگاورسه و روند تقریبا غمگین ولی هیجان انگیزی داره

این فیک یک فیک امگاورسه و روند تقریبا غمگین ولی هیجان انگیزی داره

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

نویسنده vidles_queen

قسمتی از فیک

10 سال .... 10 سال میگذره روز ها و ماه ها و سال ها چه زود میگذرند ! 10 سال از موقعی که اولین بار دیدمش میگذره یعنی 10 سال از موقعی که خودم رو بدبخت کردم و به اینجا رسوندم میگذره

______________________________________________

اتفاقی که بهم یاد داد هیچوقت ضعف هاتو ، درونت رو ، رویاهاتو ، شخصیتت رو نباید به کسی نشون بدی !! بهم یاد داد حتی موقعی که از دلتنگی ، نارحتی ، از بغضهات داری نابود میشی باید قدرتمند باشی و بلند بخندی جوری برای همه بخندی که خودت رو قدرتمند نشون بدی جوری که کسی جرئت ناراحت کردنت رو نداشته باشه !!

______________________________________________

بعضی آدما که وارد زندگیت بشن تو زندگی داشه باشیش باهاش زندگی کنی دیگه بعد اون بعد رفتن اون نمیتونی زندگی کنی چون اون رنگ و روی زندگیت ، لبخندهای زندگیت ، خوشحالی هات و .. همه چیزت رو با خودش میبره .
معنای واقعی عشق اینکه یه نفر دلیل زندگیت باشه دلیل نفس کشیدنت بشه کسی که اگه یه ثانیه کنارت نباشه حس کنی زنده نیستی.

____________________________۰۰۰۰۰۰۰۰۰

سیلی بهش زدم که رو زمین افتاد ، صورتش به بنفشی میزد امگا همونطور که میلرزید و گریه میکرد کمی بلند شد و رو زمین نشست ، از کنار لبش خون میومد امگا : ت..ته خو..خواهش میکنم ار..اروم باش ..ته چر..چرا ب..با هام ..این کارو میکنی..چرا ..م..منو ز..دی تو ... چرا

______________________________________________

با سنگینی چیزی روم بیدار شدم اول فکر کردم کوکیه اما با امگایی روبرو شدم که روم سواری میرفت و لباسام هر طرف اتاق بود نگاه امگاعه روم رو دنبال کردم و به کوکی رسیدم که با چشای گریون به ما نگاه میکردو وقتی فهمید دیدمش زود محو شد میخواستم برم دنبالش که با یاد آوری همه چیز منصرف شدم

______________________________________________

دستور مادرت بود همه چیز دستور مادرت بود اینکه بهش تجاوز کنم تهدیدش کنم بچش رو بندازه همش دستور مادرت بود !

______________________________________________

نگاهش رو به اون مسیر داد که با دیدن پاپای ویجونگ خشکش زد . ويجونگ دمو ته ته اوناها اون پاپامه اون پاپامه اون پاپا کوکیه !

______________________________________________

الفا تهوع شدیدی داشت نتونست تحمل کنه و خون رو روی لباس خودش و یونگی استفراغ کرد و توی بغل الفا از حال رفت . یونگی با دیدن خون و از حال رفتن الفا با صدای بلندی گفت : تهیونگ .... تهیونگ بیدارشو ... تهیونگ ! ... چشاتو باز کن خواهش میکنم بغضش شکست

________________________________۰۰۰۰۰۰۰۰۰

امیدوارم بخونید و حمایتش کنید 🌿

 Vkook ficsWhere stories live. Discover now