تا حالا احساس تهی بودن داشتین؟ جوریه که انگار یه کسی نوشیدنی احساسات شمارو نوشیده و دیگه چیزی به جز رنگ و ته مزه نوشیدنی توی لیوان به جا نمونده. جاش هست؛ اما اصل کاری که خود نوشیدنیه نیست!
دو روزه که برگشتیم به عمارت استایلز. هری برعکس قبلا که همیشه داشت به همه میپرید یا باهاشون حرف میزد، اکثرا تو لاک خودشه و با کسی به غیر از لیام حرف خاصی نمیزنه.
هیلی تقریبا هر روز تنهایی میره بیرون و هری دیگه بهش گیر نمیده که کجا میره و نباید بره. فکر کنم بتی یه چیزایی از قضیه چمدون شنیده ولی مطمئن نیستم. انگار هیلی و هری به تیموتی هم گفتن جریان چیه و حتی چند باری دیدم لیام و هری، تیموتی رو هم با خودشون بردن...
حال آلیس استایلز اصلا خوب نیست. دکتر هر روز ملاقاتش میکنه و یه چیزایی به هیلی میگه که فقط باعث عصبانی تر و ناراحت تر شدن هیلی میشن. از وقتی ما چهار نفر برگشتیم، خانم استایلز حتی یک بار هم از اتاقش بیرون نیومده!
همه اینا باعث میشن که عمارت استایلز اون شلوغی و اتحاد همیشگی رو نداشته باشه. وقتی خانم استایلز نیست، ما احترام همو نگه نمیداریم که غذا رو حتما کنار هم صرف کنیم، حتی اگه در حد دو جمله هم شده از حال هم بپرسیم یا حتی لبخند بزنیم...
عمارت استایلز دیگه اون خونه گرم قبلی نیست. لیندا راست میگفت. انگار برکت داره روز به روز کمتر میشه! خوش به حال زین و نایل که تنها کسایی هستن که کاملا از همه چیز بی خبرن. گرچه شاید هم فقط مثل ما تظاهر میکنن. هیچکس حرف از اون چمدون و پودر های جهنمیش نمیزنه...
توی خونه قدم میزنم و یکم پرده کلفت سرمه ای رنگ رو کنار میزنم تا نور خورشید به داخل بتابه. این آفتاب بهاری برای اینه که به پوستت بخوره و شادابت کنه. برای اینه که داخل خونه بتابه و به این خونه ساکت، عطر زندگی بده. نه این که پشت پرده و پنجره خودشو قایم کنه.
همونطور که داشتم پرده پاگرد رو کنار میزدم، هری از پشت سرم رد شد و رفت توی آشپزخونه. بدون هیچ حرفی یا حتی این که نگاهم بکنه... این که منو اینجوری نادیده میگیره... انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده واقعا دردناکه... به خدا اگه یه نفر هر روز بهم سیلی میزد اینقدر دردناک نبود...
اون اینقدر باهام سرد شده که فکر کنم حتی بقیه هم فهمیدن و به رومون نمیارن. هری هیچوقت با هیچکس و مخصوصا من اینطوری بی تفاوت نبود. حتی اون اوایل هم همیشه طعنه ها و شوخی هاشو داشت... اینجوری برخورد کردنش قلبمو به درد میاره...
مثل بچه ای که قهر کرده باشه، پرده رو رها کردم و رفتم توی اتاق خوابم. دیدم بتی هم روی تختش دراز کشیده و کلی کاغذ دوروبرشه. چند وقتیه حساب کتاب های کسب و کار استایلز رو انجام میده. زین از اونجایی که ریاضی و ادبیات قوی ای داره، بعضی کارها و نامه های اداری بر عهده اونه. نایل هم چند باری دیدم همراه هری و لیام رفتن بیرون. درست همون موقع هایی که تیموتی رو هم میبردن... این وسط فکر کنم تنها کسی که هیج مسئولیتی نداره و توی این خونه میگرده منم!
YOU ARE READING
Maple Tree [ H.S au ]
Fanfictionکوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود و انسان با نخستین درد در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد من با نخستین نگاه تو آغاز شدم... #احمدشاملو