۱۶. عذاب وجدان

102 28 21
                                    

بعد از اون جر و بحثی که من و هری داشتیم، دیگه هیچکدوممون حرفی نزدیم. چند ساعت توی ماشین موندیم و آخرش هری به طرف خونه رانندگی کرد.

توی اون مدت همش بین خواب و بیداری بودم. خوابم میومد اما نمیتونستم بخوابم. فکرم درگیر بود. هری کنارم روی صندلی ماشین نشسته بود و من به حرف هایی که بهش زدم فکر میکردم...

هری ای که به تمام حرف ها و کارهات واکنش نشون میده و همیشه حرفی برا گفتن داره، بعد از اون حرفم سکوت کرد و دیگه هیچی نگفت. فقط سرشو به پنجره کنارش تکیه داد و به جاده رو به روش خیره شد. میدونستم ناراحتش کردم. من نباید اونقدر تند باهاش حرف میزدم...

کاری که اون میکنه غیرقانونیه و خدا میدونه به کار چند نفر صدمه میرسونه. من حتی درست نمیدونم با چه آدم هایی در ارتباطه! با تمام اینها، اون هم یه انسانه و احساسات داره. هر چند سخت تلاش میکنه مخفیشون کنه، ولی مگه میشه پشت اون برگ های تابستونی هیچ احساسی نباشه؟

اون چشمها پر احساس و داستان تعریف نشدن. هری میخواد کتابشو تا جای که میتونه بسته نگه داره ولی تا چه اندازه موفقه؟ میتونه تا ابد برای هیچکس بازش نکنه؟

هری ماشینو پارک کرد و دو نفری داخل خونه رفتیم. چراغ ها خاموش بودن و از سکوتی که توی خونه حکم فرما بود، میشد حدس زد همه خوابن.

به هری نگاه کردم. اخم کرده و با قیافه جدی از پله ها بالا میره. بدون هیچ حرفی سمت اتاق خوابش رفت و درو بست. وای خدایا اون واقعا ناراحته! من چجوری باید از دلش در بیارم؟

من هم داخل اتاقم رفتم و درشو آروم طوری که بتی از خواب بیدار نشه بستم. یه دفعه با دیدن دو تا سایه تو تاریکی اتاق، نزدیک بود جیغ بزنم که یکیشون جلوی دهنمو گرفت و اون یکی گفت:《 هیش! جیغ نزن! الان دوباره کل خونه رو میریزی رو سرت!》

دست بتی رو از جلوی دهنم کنار زدم و به اون و لیام نگاه کردم:《 شما اینجا چیکار میکنین؟》 لیام لامپ کوچیک کنار درو روشن کرد و بتی دست به کمر جلوم واستاد:《 ما اینجا چیکار میکنیم؟ تو تا این موقع شب بیرون چیکار میکردی؟ میدونی ساعت چنده؟ خبر داری من چند بار سکته کردم؟》

کیفمو روی تخت پرت کردم و سعی کردم مثل خود بتی طلبکار باشم:《 نه منظورم اینه که شما دو تا این موقع شب تنهایی توی اتاق چیکار میکردین؟ 》 و سعی کردم خندمو قورت بدم.

چشم جفتشون هم زمان گرد شد و پوستشون سریع به قرمز تغییر رنگ داد. با دیدن اون قیافه ها زدم زیر خنده. بتی شروع کرد به کتک کاری من:《 خیلی بی چشم و رویی! من داشتم از نگرانی میمردم اون وقت تو بهم میخندی؟ صبر کن ببینم! این لباسارو از کجا آوردی؟ تو اصلا... الکل مصرف کردی نه؟》

رفتم جلوی آینه و مشغول در آوردن گردنبندم شدم. اوه بیخیال بعد از این همه ساعت هر چی خوردم از سرم پریده. مگه میشه هنوزم اثراتش مونده باشه؟

Maple Tree [ H.S au ]Onde histórias criam vida. Descubra agora