Playlist: two of us -louis tomlinson
کت و دامن مشکی توی تنمو مرتب کردم و نگاهی به دور و بر انداختم. خیلی ها به مراسم خانم استایلز اومدن. از مرد هایی با یونیفرم نظامی و درجات جورواجور گرفته، تا کارگر ها و مزرعه دار ها، همه کلیسا و بعدش مزار خانم استایلز رو پر کرده بودن. البته با تمام اینا، مراسم کوچیکی بود. توی این شرایط مردم خودشون اینقدر دلیل برای ناراحتی و عذا داری دارن که دیگه تاب همچین مراسم هایی رو ندارن.
زنهایی که نمیدونم از اقوامشون بودن یا همسر همکار های هری، با لباس های شیک و کلاه انگلیسیشون مدام به هیلی و تیموتی دلداری میدادن.
جالبه هیچکدوم از بچه های خانم استایلز توی مراسم حضور نداشتن. البته چون ساکنِ فرانسه نیستن، توی این شرایط جنگ نمیتونستن بیان. فقط چند تا از فامیل های دورشون و خواهر خود خانم استایلز که ظاهرا چند سالی ازش جوون تره.
اینقدر که لویی و هری امروز به همه سلام نظامی دادن، من توی کل عمرم به مردم سلام عادی ندادم! تقریبا یا همه رو میشناختن یا اونا اینارو میشناختن. البته تا اونجایی که میدونم، نظامی ها وقتی کسی رو با درجه بالاتر از خودشون میبینن، باید ادای احترام کنن؛ ولی نمیدونستم توی مجلس خطم هم اینطوریه!
یه چیز دیگه که نمیدونستم این بود که برادر من بعد از دو تا ماموریت آخر و اسیر شدنش چقدر بین نظامی ها معروف شده و اسمش سر زبون هاست. تقریبا همه میشناختنش!
لویی دیروز به خونمون زنگ زد و با مادرمون حرف زد. من گوش ندادم چه چیزایی میگفتن ولی خدا میدونه مامان چقدر خوشحال شده و اشک شوق ریخته.
لویی خبر داد که ما چهار نفر هم هنوز توی این کمون هستیم. مامان اول ناراحت شد که چرا نرفتیم سوئیس؛ ولی بعد که دلیل موندنمون رو شنید بهمون حق داد و گفت خوبه حداقل اونجا از پاریس یه مقدار امن تره. لویی بهش اطمینان داد که هری و خانوادش آدم های قابل اعتمادین. خیلی دوست دارم بدونم که لویی از بخش غیرقانونی کسب و کار استایلز ها هم خبر داره؟ یا هنوز چیزی نمیدونه...
امروز خانم استایلز رو دفن کردن. مراسم غمگینانه ای بود. این که هیچکدوم از بچه هاش پای مزارش نیستن، فامیل های زیادی نداره و کسی به غیر از من، بتی، هیلی و گاهی تیموتی اشک نمیریزه، باعث میشه به سرمای مراسم اضافه بشه...
تیموتی رفت کنار تابوت مادربزرگش واستاد. چند ثانیه ای بهش خیره شد و بعدش کراواتشو محکم کرد و کاغذ سخنرانیشو نزدیک صورتش نگه داشت:《 شاید من که کوچیک ترین نوه آلیس استایلزم، مناسب ترین شخص برای سخنرانی نباشم؛ ولی از اونجایی که خواهر و برادرم این فرصت رو به من دادن و بقیه نوه ها اینجا حضور ندارن، شاید این فرصت من باشه که از خوبی های مادربزرگم تشکر کنم... امروز صبح که از خواب بیدار شدم، خاطرات از جلوی چشمم رد میشدن...
زمانی که مادرمو از دست دادم خیلی کوچیک بودم. فقط هفت سالم بود. یادمه گریه میکردم و نمیدونستم قراره زندگیم بعد از مرگ اون چجوری بشه. حتی آرزو میکردم من هم زودتر برم جایی که اون رفته.
ESTÁS LEYENDO
Maple Tree [ H.S au ]
Fanficکوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود و انسان با نخستین درد در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد من با نخستین نگاه تو آغاز شدم... #احمدشاملو