نویسنده:
هیلی روی مبل یک نفره نشسته بود و چشمش به دامن طوسی توی تنش بود. به هری نگاه نمیکرد چون میدونست اگه نگاهش کنه، با منظره خوشحال کننده ای مواجه نمیشه...هری و هیلی معمولا از نظر بقیه خواهر و برادر سردی به نظر میرسن. از اونایی که سال به سال با هم حرف خاصی نمیزنن و حتی نمیدونن رنگ مورد علاقه اون یکی چیه... شاید بقیه ندونن اما واسه اونا یه چشم تو چشم شدنِ ساده حکم ذهن خوانی رو داره...
هری درست جلوی هیلی روی یه مبل یک نفره دیگه نشسته بود. یه دستش روی دسته مبل بود و طبق عادت ضرب میگرفت. با دستی که زیر گونش گذاشته بود هم، باعث میشد یه چشمش از اون یکی کوچیکتر به نظر برسه.
به هیلی نگاه میکرد. منتظر کوچیکترین حرکتی از طرف اون بود تا اشک توی چشم های خودش هم حلقه بزنه... اما هری توی این چند سال اخیر فقط یک بار اجازه داده اشک داخل چشمش حلقه بزنه...
هیلی گفت:《 امروز باهاش خداحافظی کردم. فکر نکنم دیگه این طرفا پیداش بشه.》 هری توی همون حالت چند لحظه ای نگاهش کرد و گفت:《 میدونی که گور بابای بقیه؟ مجبور به هیچ کاری نیستی.》
_ میدونم... اینطوری بهتره هری. واقعا بهتره... من و کول هیچ آینده ای با هم نداشتیم... نمیخوام جریاناتی که قبلا به وجود اومدن باز به وجود بیان. اون دایی نماهارو که میشناسی... اصلا ارتباط فامیلی توی خانواده ما معنایی نداره...
میگفت و صداش میلرزید. تو چشمای هری نگاه نمیکرد. چون یه نگاه کردن ساده کافه بود تا اشکی که داشت توی چشماش حلقه میبست سرازیر بشه...
ادامه داد:《 برادرِ فیلیپ آدم بدی نیست. اون هم تحصیل کردست نه؟ چی خونده؟》 بالاخره به هری نگاه کرد. هری اضطراب و ناراحتی رو توی چشمای خواهرش میدید و توی صداش میشنید. هر کسی اونجا بود متوجه میشد اینا میشد. میفهمید هیلی میخواد چیزیو به خودش بقبولونه...
_ جفتشون ادبیات خوندن.
هیلی لبخند زد و اولین اشک از چشمش بیرون ریخت. با اون حال به لبخند زدن ادامه داد:《 اسمش چی بود؟》 هری سرشو انداخت پایین. هیلی حتی اسم برادر بزرگتر فیلیپ رو هم یادش نیست اما با ازدواج باهاش موافقت کرده.
_ اسمش ژِرارد بود.
هیلی لبخند بزرگتری زد:《 چند بار که اومده بود مدرسه دنبال فیلیپ رو یادمه. فکر کنم چهار سال از ما بزرگتر بود نه؟》 هری جوابی نداد و فقط بهش نگاه کرد.
هیلی اشک کنار چشمشو سریع پاک کرد:《 هری اینطوری بهتره. من هیچوقت به خودم اجازه ندادم به زندگی با کول فکر کنم. مطمئنم با قلب مهربونی که داره... آدمی بهتر از... من... پیدا میکنه. اون راسل هم که به خانوادمون نمیومد که هیچ، از وقتی فاشیست شد دیگه نتونستم تو صورتش نگاه کنم... 》
ESTÁS LEYENDO
Maple Tree [ H.S au ]
Fanficکوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود و انسان با نخستین درد در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد من با نخستین نگاه تو آغاز شدم... #احمدشاملو