**چرا توی این هوا،اونم اینجا،تنگ غروب،تنها خوابیدی؟**پسر بزرگتر نگران پرسید
*به تو هیچ ربط فاکیای نداره.*
**خیلیام کم لباس پوشیدی.سرما میخوری.**
*پپپپف چرت و پرت__ااچووو!*
**دقیقا.پس حالا کونتو بیار توی این ماشین لعنتی.
فورا.**تهیونگ عبوس و محکم ازش خواست.*امکان نداره،برو یه جا خودتو بگا.*پسر جوونتر با عصبانیت جواب داد.
تهیونگ کاملا از این موضوع که جونگکوک سرما بخوره میترسید،حالا که حرفش شد،تهیونگ متنفره که پسر جوونتر رو توی شرایط بدی ببینه.اون میخواست که جونگکوک سلامت و خوشحال باشه چون این چیزیه که لیاقتشو داره.زجر دیگه بسه.
همین.از ماشینش پیاده شد و جونگکوک رو به زور بلند کرد.*بذار برم،کلتو از جاش میکنم!!*جیغ زد درحالیکه سر و پشت تهیونگ رو میزد.
با کمال تعجب،پسر بزرگتر تونست مکنهی عصبانی و وسایلش رو ببره توی ماشین.
*پوف*مکنه ریشخند زد و روشو برگردوند درحالیکه تهیونگ به زور کمربندش رو میبست.
**چرا داری بیرون پنجره رو نگاه میکنی؟**
*چیز زیادی نیست فقط دارم دنبال رضایت لعنتی خودم میگردم.*جونگکوک با عصبانیت جواب داد درحالیکه به زور داشت تلاش میکرد در ماشینو بدون هیچ کمکی باز کنه.
**خیلی خوب.جایی واسه رفتن داری پس؟میرسونمت اونجا.**تهیونگ تسلیم شد
*آ-آره دارم.*
**آدرسش چیه؟**
*خ-خیابونه...آ-آره...یه خیابونه توی...*
**باشه درسته میریم سوییت من.**
تهیونگ گفت و در کمال ناباوری کلمهای از دونگسونگش بیرون نیومد.جونگ آخرش آهی کشید و تسلیم شد و به جای توجه کردن به پسر بزرگتر به منظرهی نیویورک توی شب نگاه کرد.
تهیونگ به خاطر پیروزیش لبخند کوچیکی زد و رادیو رو روشن کرد.آهنگی در حال پخش شدن بود.
^paper hearts^همراه جونگکوک که ناخوداگاه همراهیش کرد شروع به خوندن کرد.هارمونیه خیلی زیبایی با صدای توری کلی ایجاد کرده بودن.هیچکدومشون نمیخواستن این لحظه تموم شه حتی با اینکه یکیشون به این موضوع اقرار نمیکرد.
پسر جوونتر حس میکرد هر وقت که با تهیونگه قلبش گرم میشه.این حسو عمیقا دوست داشت حتی با اینکه خود دورنیش داشت بهش بخاطر احمق و ضعیف بودنش فحش میداد.
برای همین خوندن و ریلکس بودن رو متوقف کرد و چشمهاش رو روی منظره با بدنی عصبی و هیجان زده نگه داشت.بعد از مدتی به هتل رسیدن.